شکستن به خاک،بازنده و رفته.
انقدر باید بمیری تا حساب کار دستت بیاید.بخندم پس.بیهوده بودم حالا کمی لاغر تر شدم.من که مردم شازده.تنم شکسته،دست روی دست روی دست برای گرم شدن هوا.حال من باز مانده یکی باید در را ببندد و این حرف چون من رفته است.ولی نه،در را باز گذاشته ام.هوا باید عوض شود.از ان باید ها نیست.حال ادم که برود همه چیز جوری دیگر می شود.این طرف و ان طرف می بینم و می شنوم و می خوانم می گویم:کاش برود به درک من همه چیز را حداقل به خودم می گیرم و دلخوش می شوم.خوب است همین.گریه روی دست مانده هنوز.خشکش می کنم.جایی باید شکستنت را خاک کنی.ولی من فقط بلدم دست خاک کنم.جوانه ای درامده.دستی به دست.
نزدیک پنجره،تن به غروب.یک لامپ با گارانتی.خواندن یک اهنگ با بدترین صدا و در نهایت:خسته نشدی؟نمی ترسی احمق؟خودت چی فکر می کنی با خودت؟پشیمون نیستی؟بدبخت.فقط باید به حال خودم گریه کنم.خودم که هیچ.مردم هم منو ببینن باید به حالم گریه کنن.بدبخت.بعد از ان نفس ها کشید که روی گوش می ماند،روی تن می کشد.حال من به درک بدبخت.عرضه داشته باش، بمیر یا خودت را بفروش.ارزان هدر نروی.شده قسطی بفروشی خودت را ولی ارزان نه!تخفیف ندهی به هر عوضی برچسب خورده که فکر می کند وحی است.