مرا خوب از دست بده.
گفتم چیده ام. نگاه انداخت. «این که کوتاه نیست.»اصلا نگاه کرده بودی؟ میدانم نکرده ای. شاید منتظر بودی کلماتم را همراه با ان تارها ببُرم. حتما میخواستی مغزم را اشتباهی بچینم. موهایت، شاخه هایت به کجا؟ چیده ام. چیده ام که پرندگان غم در ان لانه نسازند. که دست زمستان را کوتاه کنم. اما چندی میگذرد که شانه ام را میشکند این تارها. درخت خویش را در حیاط همان خانه یافتم. شاخه هایم هرگز، شازده، باشد که ریشه هایم به خانه ات برسد. میخواستم بگیرم؟ ذات زمستان را میدانی؟ بهرحال. در هر صورت. اما این را میدانی که جایی در من همیشه خالیست. خلاء ای که تابش ان را می پیماید. میگذرد. دائمی نیست.همین است دیگر.کدرم.
نخواهد ماند. ولی من چرا. بازنده و مانده ترین من بودم اگر میبودم. تکرار.تو نه شازده.اینجا. حالا در این لحظه و اینجا دست هایت را از شعر هایم بیرون بیاور. و بر شاخه هایم بکار. شعر بچگانه ایست. میدانم. اما درد میگرفت. درد ربان قرمزی لای کتاب های شعر بود. خود را باخته بود؟ اگر کمی دقت کنی میبینی لبخند میزند.شازده من گس تر از این روایات مانده ام.گس تر از پوست انار.
نمیفهمم چیه ولی خیلی خوبه