وحشی شو و از سگ نترس.
با یک نفس تو را فوت میکنم. این تابش های گاه و بی گاه کافیست. حق با تو بود. باختن با تمام وجود. اگر وجودی هیچوقت بود. ناگهان میدرخشد و نیست میشود. وقوع بیشترین درخشش ها، قبل از نیست شدن ها.واقعی یا خیال بودنش سایه ای از شک میشود.مثل برف بر کت زمخت روحت مینشیند.کت کهنه و اسیب دیده ی روح تو اما زمزمه ی ستاره پوش منم.سقوط کردم.شمع نوشتن سو سو میزند.دست هایم، گوش هایت، به خواب میروند.این توده ی نور و سایه که بر حجم حیات افتاده است.اما بدان منیتی تمام خیلی بالا می گیرد.شاید از من بدت بیاید.نه.منظورم همین است.تنفر از من.منی که اصلا وجود ندارد.چهار نوشته و تابش و چی؟اغوش؟باشد پیدا کن مرا.
این منم، که هرگز انسان را نخواهم زیست.زر نزن شازده.بیا اینجا.نمی خواهد.خودم امدم.گفتم که دستم را برای کاشتن فرستاده ام.قبلا یک دوست این ایده کاشت دست را گفته بود.ندانم که دوست داشته شدن و دوست داشتن را.می دانی.می خواهیم که بدانیم.سطل اشغال مدرسه است مگر؟اب و آفتاب در نارنجی های گس اتفاق میافتد.
بادهایی که من کنار میزنم. بادهایی که همراهش میروی. حالم را بهم میزند. سگ گاز بگیرد قسمت و همه چیز.بعد پدر نگاه کرد و گفت نترس و برو سمت سگ.می ترسد.فرار می کند.یک بار گوش دادن و تمام.سگ رفت.من ترسیدم و سگ رفت.سگ می رود پس کمی وحشی شو.دیدی یک نفر در دنیا دارد قدم می زند و گل گرفته.عکس بگیرم و بعد بروم پی کارم.من که بازنده تر از حرف هایی که روی سرم می کوبید بودم.