اینجا روی تن.
می شنوم:so you think you can tell.بعد صبرت تمام شده.راه کمی دراز است. زمان خوبی برای فکر کردن است. بودن در یک قاب باید خوب باشد. مثلا بودن در تصویری متوقف شده از زمان یا پوشیده از جوهری تیره در دفترچه ای زیر تخت. گمان میکنم در چهارچوب دست ها هم خوب باشد. هرجا که بشود ماند و این داستان ها. شاید قصه گفتن را متوقف کنم. اگر قصه شوم. ممکن بود؟تو جایی میان من می شنوی و من می ایم می تابم.این تابش را می دانی نمی خواهی بگیری.نه می دانم با تمام وجود به یکدیگر می بازیم.همین شده دیگر نه؟
اصلا چرا شاملو انقدر نامه هایش حوصله سر بر اند؟ شاید من نمیتوانم باور کنم کسی ایدایی چنین باشد که ماه بماند.دوست ندارم این داستان ها را.اصلا حالم از او و نوشته هایش به هم می خورد. من هم ماه بودم. راستش را بخواهی حالم از ماه بهم میخورد. میتوانی نامش را کلیشه یا هرچه خواهی بگذاری. داشتم میگفتم.این قرن شاملو پرست به درد تو که نخورد و من که هیچ.اصلا هیچ.مال این حرف های چارواداری نبودم.شاید هم بد تر از خودم شده ام.حقیقتا داشتم میرفتم. اداره پست. من به سیگار احتیاج ندارم، با هر نفسی که بیرون میدهم اسمان ابری تر میشود. فکر کنم برسم. فکر کنم برسی اینجا. راستی بهت گفته بودم همیشه کتاب ها را به اسم دیگری برایم میفرستادند؟ مضحک است. حتی نام من تو است. در چهارچوب وجود نداشت. ثبت و نقد نمیشد.کتاب های خودم. با نامی دیگر. و آن نام ماند که ماند. بله خودم هستم. بسته ی خودم است. اغوش خودم به تو.دست خودم را بریدم شاید جایی کاشته شد.
انگار دیگه قرار نیست دنیا مثل آیدا و شاملو ها تکرار مکررات داشته باشه ...بودن یک نفر که مثل آیدا یا شاملو دوستت داشته باشه خواسته زیادی نیست ...:)