یادداشت های تکلیف.
امروز می خواستم بروم بیرون و قدم بزنم اما حیف کاغذ نداشم. تا حالا خودکار اکلیلی داشتی؟ به اندازه ی حل کردن مسائل پشت برگه ی نوار قلب با خودکار اکلیلی،ازت بدم می اید.به اندازه ی برگه ی خودم از خودم بیزارم. دیوار ها را از خودم تکاندم. بخش خودم شسته شد.بیدار شدم که اب بزنم به سر و صورتم دیدم نه،باید بروم حمام.مو هایم چرب شده.دیشب در خواب عرق کردم.بیدار شدم.اماده شدم بروم حمام.سینه هایم را کندم و دست هایم را بریدم.باید بروم حمام.الان زمان خوبی نیست.وقت خوبی ست. اماده شدم.حواسم پرت نبود.باید تکالیفت را یادداشت کنی تا یادت نرود!همیشه حواسم نبود.همیشه به زمان.وقتی امتحان ریاضی در کلاس چهارم به جای جمع،کم کردم.چه بد!نه؟اصلا احمقی.بی شعور و هیچ چیزت مثل ادم نیست.من قبول می کنم.می پذیرم.تا وقتی که ایمانم را زیر دست نمی گیرم.بیدار شدم.مادرم را خیلی دوست دارم.یک اجباری روی خط می کشم،یک دروغ نیازمحور.یک نه بگو دو،حالا حواسم پرت نمی شود.حواست پرت نشود ها!خسته نشدی!واقعا هرزه تر از تو ندیدم.خدایا منو بکش.حالم ازت به هم می خورد.حیف پدرت.هنوز می میری؟
واق واق کرد. برای یک ثانیه،ترسی که همیشه هست. گفت ندو. دویدم.چشمانم زیر ترس و اجبار الک زده می شوند، قلبم مثل دست هایم افتاده بود. پاهایم بود که مثل همین شده بودند.مثل همین می دانی یعنی چی؟بچه خوشکل اسمت چیه؟رسیدم از یادم نمیاید،می دانم می گفتی:انگار تمام شده ای. داد زدم:باشد! به اندازه تمام شدن ازت بدم می اید و به اندازه دقیقا از خودم بیزارم. چهارچوب پنجره با تنم حرف میزد. در اغوشش گرفت. مثل اغوش تن و پنجره از تو متنفرم. اندازه ی همه ی دریاها ازت بدم میاد.به اندازه ی تمام اشغالای روی زمین.هنوز گلویم درد می گیرد.هنوز خون بالا می اورم که بخندم.گریه که بماند برای بغل کردن. اندازه ی موریانه های درخت از خودم. مثل یکی ار کار های یان تیرسن، حالم ازت بهم میخورد. مثل چیزی که وجود ندارد،مثل زیر تخت؛از خودم بدم می اید. تا به خود امد دیگر تن را در لیوانی ریخته و نشستم. مثل خودم، تو از خودت حالت بهم میخورد. مثل یک فیلم پرفروش،من ازت بدم میاد.ولی مثل تو نه. اونطوری نه. هیچوقت. مثل princesas 2007.من کوچک تر اجبار و بزرگ تر از توم.کدام تنفر؟باید بروم حمام.
تنم سرد شد.از دهن افتاد.می خواستم بروم بیرون.باید بروم حمام.خودم را تکاندم.دیوار را دیدم و پتو را پرت ندادم.نرفتم.مادرم را کشتم.خانه ماندم.چقدر این تن خون می دهد.در زیست چیز هایی خوانده بودم ولی انتظار این همه خون نداشتم.یاد کلاس دوم خودم افتادم که سرم در مدرسه شکست و انقدر خون در کلاس ریخت که فکر می کردم الان خفه می شوم.دیگر که کلاس دوم نیستی دختر!مادرم را چند بار کشتم.گذاشتم خون برود.اما صحبت من عشق نسبت به مادرم است.این دوست داشتن،نیاز و احساساتی که پر از ترحم است و اجبار.مادرم مرد.اتاق پر از خون شد.حیف شد حمام نرفتم.مو هایم چرب ماند.کنار باغچه نشستم.هوا صاف بود.یک ابی عجیب.یک ابی زندگی.