خودت را مخفی نکن
دیوار شرقی سرفه میکند. از این سرفه هایی که قرار است پرسشی پس ان بیاید. از زمین بپرسید. او قطعا جواب شما را خواهد داد. اوست که پاهایم بر آن رقصیده و سخن گفته. این احتمالا مرحله ی اول باشد: برداشتن پرده از پنجره. ساعت دقیق را نمیدانم اما یقین دارم خیلی زود است. ساعت برای کسی بودن و شنیدن خیلی زود است. سرمازدگی ای خودش را دعوت کرده و پشت در منتظر نمانده. ویرانه ی سوز دارش را بر بدنم انداخته. رادیان به رادیان بر تخت چرخ میزنم و درجه به درجه فکر میکنم از خود گفتن چه اندازه میتواند نفرت انگیز باشد.
بدتر از یک قاصدک میروی درواقع سبک تر و سریع تر. این تیر اخر را سویم پرتاب میکند و از تخت میافتم پایین. میافتم در چمدان. میدانم این سرما را، وقتی که در اخرین روز ها برای دل بردن تلاشی رقت انگیز میکند، برای انکه کسی یادش نرود. بلدم و بارها و بارها بازی اش کردم. خیالم راحت است که بارم را از این شهر بسته اند. بار من اینه است و تنهایی. آینه برای راه است و نه خانه. اینه برای راهی که اگر دلی چیزی جا گذاشتی حداقل یک تصویر همراهت باشد. با ریتم قدم های رفتنی زمزمه میکنم و میخوانم: تو میبری منو بیرون از این دایره. به یه دنیای بی قاعده. دستی بر شانه ام میشیند که میگوید هی یک لحظه وقت دارید برای شنیدن؟ انقدر هول میشوم که تصویر از دستم میافتاد و اره. اره تمام زندگی ام وقت دارم. اجازه بدهید این تیکه ی داستان را برش بزنم که بماند برای شما و بقیه. حالا تو چی؟ یک لحظه وقت داری؟ میگویی هرگز. مثل پرت کردن یک کتاب سمت دیوار غربی. مثل پاره شدن جلد، احمقانه زر زدن و مثل عقب راندن موج ها به خیال خوشی که موج است دیگر، بر میگردد. مگر انکه شکسته شود. بخشی از هستی و نیستی ات ماده تاریک میشود. نور و کلمه از خود منتشر نمیکند، بازتاب نمیدهد و جذب نمیکند بنابراین قابل دیدن، شنیدن و پاسخ دادن نیست.به سادگی مادهای وجود دارد که به نور واکنشی نشان نمیدهد.خب؟ حالا یک گوسفند برایم بکش.
مثل یک جادوگر مجبور بودم. اگر میخواستم بشنوم باید میگفتم و اگر باید میگفتم باید جلوی همه حرف میزدم. نیاز داشتم بشنوم پس زر زدم. هنوز میتوانم چشم هایی سنگین بر خودم را لمس کنم. رسیدم به بالا بالا تر. خواندم بالا بلا تر. اخر بالا بلا تر؟ اصلاحم کرد. گفتم خیلی شبیه اند و گفت کجا خیلی شبیه اند؟ وقتی میرفتم پله به پله آه میکشیدم. از شنیدن صدایم فراری ام. انقدری نوشته ام که بدانم نمیخواهم حرف بزنم و انقدری حرف نزده ام که صدایم را تحمل کنم. ازمون امروز را نمیدانم چه نوشته ام. پشت سرم دختر ها حرف میزدند. من حرف میزدم. بی صدا حرف میزدم. بیرون از در حرف میزدند. من همچنان مینوشتم. مثل الان. خودم حرف میزنم. تخت حرف میزند. مجسمه ای سرش شکسته میشود و گوشه ی فرش تا میخورد. حرف زدن با گوش های ناشنوا حتی بهتر است. میدانی که گوش نمیدهد پس هرچه میخواهی بیرون میریزی و میدانی اگر بگویی کسی را هم کشته ای بهرحال اب از اب تکان نمیخورد. حالا فقط به جای بالا بالا بگو بالا بلا تا زمین از گردش بی ایستد و دیوار هم حتی اغوشش را باز میکند. چه باران بی قراری میبارد آن شب، نشسته بودم و به دلیل احمقانه ای گریه میکردم. گربه ی نارنجی ولگردم امد. اسمش شینیا بود. اسمش را یک ادم همینجوری پیشنهاد داد و من اصلا ادمی نیستم که بگویم نه. خودش را به پاهایم مالید و اجازه داد بلندش کنم. همانموقع فهمیدم چقدر بزرگ شده است. حتی لازم نبود بالا بالا تر بگویم و حرف بزنم. او خودش میشنید و میگفت. اگر بی محلی میکردم انقدر کنارم قدم میزد که اخر پایم گیرش میکرد و سکندری میخوردم. دوستش دارم. قدم بر میدارم و با هر قدم بیشتر حس میکنم قرار است ثانیه ای دیگر از من تنها لباس هایم جا بماند و یک در باز. امشب جایی مابین نیلوفری دره ها و نارنجی چراغ های جاده میروم با قدم های بی حواس و بی هدف تا فردا اگر بارانی امد به انتظار من چند دقیقه ای بیشتر بنشیند و میدانم این تنها انتظار برای من است.
کلمه از سرم پرید. هی میخواهم پر کنم خودم را لیوان در دستم میلرزد و من میریزد زمین. میریزد بر لبخند و میسوزاند. هی میخواهم پر کنم، آسمان بیمار میشود و با این اسمان آلودهی افتاده بر تن شهر چه کسی یادی از خاک میکند که گوشه ای پلاستیک ها را به اغوش چنگ زده است به تجزیه ای تا مرگ؟ هی میخواهم پر کنم اما میبینم که فقط یک قاشق کم دارم تا رنگ داشتن. چند قاشق تا نیلی شدن؟ تا رنگ دختر هنرمند؟ اما جور دیگری نمیشد باشد. باید دست اسمان را گرفت. باید گفت اشکال ندارد بزرگ نمیشوی اما آبی میشوی یادت میرود. به خاک نمیتوان چیزی گفت. برای همین برخی ترجیح میدهند حتی نگاهی خرج نکنند. حالا که بالاخره پر کرده ام میبینم چه زهرمار و غلیظ است که باید رهایش کرد. صدای کشیده شدن چوب میدهم. چوب ها هم ان پشت ها ارکستری برای خود دارند. واقعا دلم میخواهد کلمه ای که از سرم پرید را دست دراز کنم بگیرم. شاید دو کلمه بود. دو دست دراز میکنم. پایین تر میروم در خودم. ان پایین ها پلاستیک هایم را به تن میگیرم و یک تابش اشنا از دور میبینم. تابشی اشنا به سوی کورسویی شدن. میدانی چه بر سر حرف هایی می آید که گفته میشوند و در فضا پراکنده و بی پاسخ؟ شتاب میگیرند و دور میشوند، دور دور. سالیان زیادی که بگذرد، زمین دوباره قطب شمالش را رو به ستاره ای میگیرد. ستاره ای متشکل از سخن متروک. سخن هایی که سر میز شام بیان میشوند و کسی پاسخ نمیدهد. تو میمانی و زمینی که میچرخد. یک عمر طول خواهد کشید. هی میخواهم تو را پر کنم اما گندش بزنند. پرید.حالا چهار روز است یک بند،بند تابش تو بسته ام.
مدتی از تهی بودنم میگذرد. دیگر نه در خط های وسط ام، نه ان آخر ها و یا اول ها. از تعداد لیوان ها افتاده ام. نه، حتی در گودال بارانی هم نیافتادم. با سرعت متضاد تعلق بر ساعت. با تپش نه بر ثانیه، بلکه بر پله. این یکی درباره تو نیست. یا حتی دریا. یا حتی من من نیستم. در باب غم نیست و از رقص بلند نمیشود. فقط مثل چایی ست که یخ میکند. مثل خودکاری که بر کاغذ نمینشیند. مثل فردی که بر دل محبوب نمیشیند. مثل ریشه ای که خاک را نمیگیرد. کسی گفت تشبیه و ارایه چرند است؟ خب در صورتش باید سیلی زد. از سقف دل بلند نمیشود این یکی و برای ماندن و بودن در قاب شکسته است. این دیوانگی از آن حرفه ای هاست. مکان ندارد و تعلق که اصلا خنده و تف بر زمین. داغون و خراب هم قدیمی شده دوست من، داغون و خراب هم بخار نسکافه بود و محو محیط شد. شاید برچسب داشتن هم بدک نباشد. بهرحال هیچوقت نخواهم دانست. زیبایی را هم میگذارم بماند برای چمن. انقدر گذاشته ام که هیچ چیز برای خودم باقی نمانده. هیچ چیز. خلاصه که تلاشم را کردم.
نمیدانم چندمین چرخ بود اما پایم پیچ خورد. نمیتوانم زمان را بلند شوم. ساعت کج شد و داشت روی سر استاد میافتاد. گفتیم بگذار بیافتد بلکه اخرالزمان برسد. دست تشنه اش را سمت دست شلیک کرد با تظاهر به انکه تصادفی بوده و فکر میکرد ما خر هستیم. این صحنه مرده است اما میسازمش. میگویمش. محیط بدون روایت کننده ماهیت ندارد. بمیری نیمکتت را هم با خودت میبری. انگار سایه ی بنفش گل مینای افریقایی است که در شب گم میشود و فقط سفیدش میماند. در روز هم هیچ نیستم شبش که بماند برای شما و بقیه. رهگذر کجای این داستان است حالا؟ چه میگویم. بماند برای شما و بقیه. این من من های ما پوشیده تمام شده اند.بیزارم. همین. من هم خالی. نه. گس.
بر چشمم زمزمه ای اشناست. ببین دارند فرش ها را جمع میکنند که غبار ها را بشویند. باید مثل یک افت، یک بیماری خودم در در فرش بپیچم. شازده شازده! جادگر! راهم نمیدهی؟ راهم بده. دریا هستی اره؟ استعاری یا واقعا؟ برایم فرقی ندارد. به دریا میروم. سرما یواش یواش رنگ میبازد میتوانی دستانت را از جیب هایت در بیاوری. میتوانی پرتشان کنی و ابرها را نشانه بگیری یا حتی سیمان را. چه سلامی؟ چه علیکی؟ سلام. منم. امدم دوباره زر بزنم. اما شرط میبندم با هفتاد و سومین چرخش سرت گیج خواهد رفت، پایت پیچ خواهد خورد یا اسمان بر سرت خراب خواهد شد. من بلد ترم. رو به زوال که میرود رویاها اغاز میشوند. دیدی چقدر برخی ادم ها قشنگ زر میزنند؟ مثل یک قطعه از شوپن. با حساب کتاب و روح افزا. اما زر های من که اصلا بیخیال. برویم. از همان زرهایی که معلم گفت انسجام ندارد؟ اره همان. ولش کن. خب دیگر هوایی سنگین بر گردنت نمیشیند تا یادت بیاید. حالا داریم فراموش میکنیم. درد تو هنر است و هنر من درد. عجب جمله ی ناشیانه ای! مانند نان و پیاز میماند. برویم. برخی چیزها را ادم میخواهد بگذارد و چندین سال نوری دور شود و مخصوصا بر ان، برای ان، بدرخشد. انگشتانم را به هم گره میزنم و بر دو چشمانم میگذارم. دو سیاره ی مذاب سرخ را لمس میکنم. گلی میچینم. یک لحظه حواست را جمع کن لطفا. نگاه کن چه غم با حقارتی در خرده های اهنگم وجود دارد. نگاه کن که نمیتوانم یک راست بگویم چه مرگم است و به جایش مدام و مدام درخت و دریا و کوفت و زهرمار.. راستی درخت قطع شده را یادت هست؟ همان حیاطی که عریان از آغوش شد. مجبور شدیم برویم لانه را بر شاخه ای دیگر بسازیم. حوصله نداشتیم. گفتی چه مرگت بود؟ یک لحظه حواست را جمع کن. از شنیدن، عزیز من، چیزی نمیماند. میگویم این یکی گره را یادت هست برای چه زدم؟ یادم هست که میگفتند گره بزن تا یادت بماند اما نمیدانم چی را نمیخواستم از یاد نبرم. زمزمه ای بیگانه بر چشمم جوانه میزند.
ادم ساده گاهی میزند به سرش و می نویسد عزیزم عزیزم عزیزم قربانت بروم! قربانت بروم! دلم برایت تنگ شده است. ما که ادمم نیستیم. به سوی درختان انار رفتم. دست بلند کردم یکی را پرت کنم. افتادم. برای یک بچه ارتفاع زیادیست.
مثل یک تابع رادیکالی، ناشیانه در تنور خم شده ام. پدر بزرگم دست هایش را نشان میداد و از وقتی میگفت که تا انتهای تنور فرو میبرد برای چند تکه نان. چند تکه زحمت. حالا فرو میروم به تنور داغ از تنهاییام. خودم را به گرما پرت میدهم. فکر هایم میسوزند. قابل خوردن نیست. دوست داشتنی نیست. مثل مال پدربزرگ، با چای شیرین نمیچسبد.
ستاره خاموش به مذاکره نشستیم. رنگی بده که بماند. متوجه نیستم چه میگویید. برف که نمیرود. جایی ندارد، نو است و مهمان. نو اگر نباشد که اصلا کلا نیست. مثل ترک کردن اتاق خویش مثل رفتن جان از بدن. صندق پست را چک کردم رنگ نرسیده بود و مه سردی بر نیمکت یله داد. لنگ لنگان قدمی برمیداشتم که بروم. برسم. بروم برسم. دستم را افشاندم که بگیرمت اما سایه را که نمیشود. چون سکندری خوردم رنگ از دستم افتاد در جوب اب. غبار نغمه ای سنگین از پایین ترین اکتاو بر تن، ناتوانی در برخاستن و زانو های قرمز. اشتباهی.. باید اشتباهی شده باشد. خیلی دوست دارم، لئون، می شنوی چه میگویم؟ می شنوی که می گویم دوستت دارم؟ عقربه ی ساعت از کلمه ای به کلمه ی دیگر میپرد. میگوید تب دارید. قرص ها را یادتان نرود. گمانم اشتباه اشتباه اشتباه اشتباه متوجه شده اید مرا. بگذارید وصفش کنم. این رنگ ها از ان من نیستند هدیه اند. خب حداقل بودند. فکر میکنید کی هستید؟ برو لب حوض انعکاست را ببین یادت خواهد امد. شانه جمع کرده و سر خم، گلدان شمعدانی در حوض افتاد. رگ که نباشد رگبرگ را چگونه انکاری میکنی! شکست و خونی بنفش بر جا ماند. حضورش نوسانی بیش نیست. بود سمت پرده میرفت و دیگر نبود. البته به جز رقصی جا مانده از پارچه. چندبار بگویم زمان تنگ است در هم نپیچ؟ هفت بار.هشت لیوان. اب رنگ ها را حل کرد و برد. به یاد نمیاورم در مذاکره ذکر کرده باشیم رنگ لگاریتم باشد. ادم هایی هستید عجیب. باز میگوید بمیر.او باد نیست که بر بام بشینم و بادگیر شوم تا برگردد.
بیهوده اند. در نوشتن و نواختن صدق نمیکنند. اصلا در دامنه ای نیست که بخواهد صدق کند. گفتم اگر لازم شد قرضت بدهم. یک تکه پوست و گوشت که این حرف ها را ندارد. نه، در همه ی صفحه هایش مهر نزده اند. گفتم که. بیهوده، بی حاصل و مزخرف تلقی میشوند. زمستان که میشود از نهال های باریک و ناتوان، بیشتر دچار میشوند. زخم، خشک، گاهی کبود و گاهی رنگ پریده. یکی گفت پس ظریف بودنت بخاطر هنری بودنته. از ان موقع هنر و ظرافت را گم کرده ام. اصلا چه اشتراکی میشد گرفت از من که یک متمم تمام بر هر مجموعه ای بودم؟ دلم میخواست دوباره یادم می امد هنر را. بدون ظرافت. یا ظرافت بدون هنر. گندش بزنند. خانه ایست کهنه که اشپزخانه اش در کنج حیاط خلوت کرده است. معماری در انجا به اوج خود رسیده. در سقف گنبدی اش، حفره ای به معنای واقعی کلمه نور را میگیرد و وسط ان ظلمات میاندازد. خانمِ کهنسالی انجا نور را میپخت. طعم نور آنجا بود. دیگر نیست. زن سالهاست که مرده است.
به سینمای خاطرات رفتیم. هر سینمایی نبود. لبالب لحظه بود و رنگ های پوچ. پاهایمان را روی صندلی قرمزها جمع کردیم و بالا گرفتیم مبدا مبتلا شویم. روی پرده افتادم پس گفتم دلم میخواهد همین جا، دقیقا همینجا، همین لحظه و ثانیه بمیرم. چه آبی دوری. انگار همین فردا بود. همین جمله را گرفتند و کشان کشان با خود همه جا برده، میگفتند و میخندیدند. بادها با چنان های و هویی به شهر هجوم اورده اند که انگار پایان جهان است. اما بی دلیلی به پلیدی زنده است. مثل عروس دریایی در اب معلق است، نور میسازد (این تنها خیانت نور است)، میکشد. اصلا عروس دریایی چه دارد که بخواهد دلیل هم داشته باشد. کاری ندارد. دوست داشتن راحت است. دلیلم را میدهم. مدادشمعی بخاری. همین است که میگویند از اعماق دور شو. انگشتان سفید اضطراب، موج میزنند. نزدیک میشوند. یک صحنه ی دیگر: اکسیژن میاید و پاهایی کوچک موج ها را عقب میراند. دنبال میکند. حالا موج برگشته است. دخترک را دنبال میکند. در گریزان شدن جیغ میزند. میخندد و میترسد. «تو شازده بودی.تو را باید می ربودند.» تو را ربودم. جایی را بلدم، دنبال کن. گوشه ای از شب است که تا زده ام. همان جا که جیرجیرک جوک های بی مزه میگوید. اما باورم کن. امن است. یادت بماند که به طرز اشفته ای سرد است. پس فکر هایت را تن کن و کلمه هایت را دور گردن بیانداز که حوصله ی سرماخوردگی نداریم. لالایی بخوان.نه.اهنگ بخوان. زیادش کن. چرا که میخواهم همین جا، دقیقا همینجا، همین لحظه و ثانیه بمیرم. اره، به زندگی. جادوگر نگاهم کن. شازده.تو.گوش کن. دیگر خودت را مخفی نکن.
نامه ها.
ناراحتم که حوصله نمیکنم نوشتههاتو بخونم