پله ی ابدیت
گوش کن. دامن گسترده میکنم اما، اطراف من به همان گستردگی ختم می یابد. چرخان میشود، هوا را قلقلک میدهد، بر خاک کشیده میشود و گاهی بالا میگیرمش. گاه در ان فرو میروم گاه در خفایش میگریم. مال من است. خیالی ساخته ی خود که از تنهایی نشات میگیرد. از سکوت مینوشد. میدانی، دوست دارم به فلامنکو شبیه بدانمش. ریتم و اهنگ از خودش، رقص و تاب هم از خودش. اما باید خارج بود، زندگی در هیاهو سپری کرد، برای چند بازتاب و تصویر رها بود. باید در چهره های خنک پشه بند زد و ماند. پسری را میشناسم که نمیترسد از زر زدن. میشناسم که یادم داد نترسم از زر زدن. اگر یکی گریه می کند و اگر یکی می خندد تو میشینی انجا و فکر میکنی چرا. شاید طبیعتی که نمیشناسم و ادمی که نمیشناسم بوسه ای به راه نشانت داد. خاطره می ارزد به داستان، عزیز من. چه اهمیتی دارد که تو هنوز می ترسی و یا خاطره ای را به یاد می اوری، به یاد میاوری که چندمین لیوانم بود؟ میدانی، میخرمت با پول خرد. دوان دوان بر میگردم به حیاط خانه. میزنم زمین هوا میری، پشت در خانه. میری از شیب کوچه پایین و گم میشی. دیگر نیستی. به همین زودی ؟ به همین زودی. ادمِ رفتن را میشود ثبت کرد برای ثانیه ای و یا سالها در کاغذی، کلمه ای یا حتی نواختنی. اما ادم رفتن، رفته است. انگار که دیدن غم باشد در نقاشی ای از یک کودک. پسری را میشناسم که میرسد مثل یک نسیم در تپه های صبور. می گویند شهری نصف جهان است، پس نصف دیگرش او. یکی فلان و یکی بهمان. من در پله ای کنار دریا... نه. تپه ها دراز کشیده بودم.پله ای ابدیت، مثل تو.نه برای نشان دادن مقصد. پله ای که بود برای خودش. راستی من غرقم کرد و نرسیدم.
.