میعاد در لجن
یک سالن.بزرگ یا کوچک با دیدن است.نه با فکر هایم.یک سالن با خاک.کتاب هایی که می خواهم روبهروی من چیده شده اند.حالا فرض کن یقین زندگی،تصادف؛راهنما باشد.می روم جایی دیگر.کنار چوب های رنگ شده.رنگ چوب.رنگ چوب واقعا مسخرهست.جدی.حداقل از وقتی که در جنگل دریا را پیدا کردم یا در دریا جنگل را.ایستگاه را می گویم.گاهی می رفتیم انجا.خیلی وقت پیش ها.حالا چیدنی های سازماندهی شده را نگاه می کنم.وقت را اینطرف و انطرف می کنم.می گذرم.یک پنهان بودن ارام که دوست دارم نگهش دارم.یک پنهان اشکار.یک بازی با تضاد ها.گرم می شود و عرق می کنم.رنگ ها رفته اند به ایستادن.قدم ها کمتر.صدا ها اهسته تر کند می شوند.حالا خودم را به رویم می کشم.تکرارش می کنم.همیشه.همیشه.انقدر تکرار می کنم خودم را که خاک روی دست هایم جا باز کند.اینجا.اینجا هستم.می سوزم.بداهه.بداهه و روبهرو به جادو.پذیرفته نمی شوم؟
یک سالن از من.دو سالن از تو.این بداهه های تصادفی را نمی توان به گردن گرفت.کار جبر و معادله است.من ضعیف تر از استاتیک می شوم.کار مبانی.خاک می خورم.خاک می شوم.خاکارام ذاتی.الوده به خودم.پشت پنجره.پشت در.پشت روزنه های وجود.اینجا.اینجا.نگاهم کن به جادو.دریاب.تمامش کن.پشت پنجره یا کنار اینه.سرما یا صحرا.همه چیز.همه چیز.مطلق کجاست؟تو بگو.پشت منظرهیاب یاشیکا یا لومو؟اینجا و اینجا.پشت رنگ های بنفش با تفاوت های فردی.ظاهرم.عیانم.تکرارم.بگو.بگو.نگاه کن و بگو.سلام!ایا انعکاس جادوست؟
یک سالن که نه.سالن سالن افسون!طلسم های لبخند،سحر های نزدیک تپه.زمین ها را اتش بزنید!باید دوباره بکاریم.بسوزان.بسوزان این خدای ارام جیبی را!بسوزان این مادر را!حالا می خواهم بروم.تکرارم کن.بگو.بگو.خاک را ببین.کتابی بردار!بدزد!دزدی کن!زندگی را نه!نه!نه!نگاه کن!نگاه کن!بوی سوختن فیلم.شاتر های باز و باز تر.اسمان های سوخته تر.مادرم.مادری!.نگاهم ببند.تمامم کن.کار من تکرار است.نه.کار من تکرار نباشد حتما تکراری نمی شود.اینجاست که می روم.در را می بندم.در ها را می بندم.محکم می روم.پاهایم بی خودی بیخود شده اند.کاری از روز ساخته نیست.همیشه چیزی می سوزد.چیزی که تو می دانی.نه مادریست نه خدا.صحبت من روی تابیدن بود.تابش را جادو حساب می کنی؟
حالا یک سالن یا بیشتر.یا همیشه خالی تر.حالا اصلا یکی یا نه هیچ تا کم.حالا همین است که بوده.کار ما که به ما نمی رسد.من ضعیف تر از رویا های سردم،دروغی سفید هم نمی شوم.انگار وسط سینه ام گودالیست بنفش،عمیق تر هم می شود. سنگین می تپد. می شناسمش. دست می کشم روی پوست. روی تن.تن و تن.تن.حس نمی کنم تپیدنش را. اما صدایش می آید. در سرم. محکم و سنگین می تپد. مثل پرت کردن چیزی و شکسته شدنش. نازک ترین رگ هایم به جوش می ایند و می سوزند و می سوزند و می سوزند. من کسی هستم.نگاهم کن،ضعیف بنفش یا تابشی رانده تر از همیشه..اما هستم.