حتی بیشتر زر میزنم و میدانم
نزدیک بود.زمان تغییر می کند.بستگی به جایی که هستی دارد.بیشتر وقت ها صدای پرستو و سنجاقک می امد.گوگال ها زیاد بودند اما صدایی نداشتند.مراقب بودم زیر پایم له نشوند.نمی توانستم ادامه دهم.می ترسیدم.یعنی چی؟درخت ها را تا حالا از نزدیک دیدی؟اصلا درختی هم هست که بشناسی؟این اعتیاد به رویا و وهم ادم را به شروعی می اندازد.ما که تن هایی از زمان نیستیم.گوشت های جاودان.نگاهم به ان صفحه نمی رود.می روم.قدم می زنم.نه.می دوم و به سمت کناره ی دیوار می روم.می دوم و نفس کم می اورم و بیشتر می دوم و می پرم.غروب به من نمی رسد.روباه های صحرایی می زنند بیرون.صدایشان در نمی اید.می دانستی روباه ها لال هستند.تو باور کن.مثل من.می مانم.قبل از بالا رفتن از دیواره.می مانم.می روم سمتش.خیره می شود.به یکدیگر نگاه می کنیم.من او را یاد کسی انداخته ام.یاد کسی در تپه تپه ها.مو به تنش سیخ می شود.دمش را تکان نمی دهد.تمام می شویم و با تمام وجود دور می شود.از دیواره بالا می روم و به سمت پل می روم.تمام می کنم و همان جا می مانم.روی پل.کنار باد های زمان.ماشین های سنگین و فریاد موتور ها و بوی پلاستیک.غروب امده.تپه ها محو می شوند.روباه ها جوجه را ها شکار می کنند.کسی عصبانی می شود دم هایشان را می کند.من روی پل می روم.می روم خانه.نگاهم کن.می ترسم.
از طرف درختهایی که نمیشناسی کلی بغل خدمتت.