میدانم و حتی بیشتر زر میزنم
واقعا دور بود.خیلی دور.بعضی وقت ها اصلا صدایی نبود.یعنی می توانستی بگویی اره به این می گویند سکوت.درواقع سکوت پر از صدا هاییست که فکرش را هم ادم نمی کند.امیدوارم همیشه به یادش بیاورم و تکرارش کنم.این خوگرفتن به رویاها تمامم کرده.نگاه می کنم خیره می شوم.فکر کنم از کم خونی و این ها باشد که وقتی بلند شدم سرم گیج رفت و افتادم.بلند شدم.خاکی بودم.یادم می اید و می روم.یاد می رود و می ایم.بعد نگاهم را به ان صفحه می بندد.او هم عاقبت در میان سایه ها غبار می شود مثل عکس کهنه ای تار تار می شود.اما برایم اینه بود.اینه ی کهنه ای که کسی را دارد.کسی که تار می شود.حالا نگاهت می کنم.خیره می شوم و که فراموش می کنم.روی خط ها تکرار می کنم.تکرار می کشم که تمام بشوند.نه.تکرار برای ادامه یافتنی تازه.با عجیبی تازه تر.نگاهم کن و مرا بشکن.فیلمم سوخته درست جا نرفته.نگاه کن.تمامم کن.بس کن.تمام شروع و تکرار.بعد می گویم همین جاست که باید صحافی را یاد بگیرم.بعد به ماورای این بودن می روی،به شدن.زیر پایم یک نهر خشک بود.پر از گیاه.سبز و قهوه ای و نرم.نشستم.لوموی کوچکم کنارم است..یک عکس و زمزمه ی زمام:بیا.بتاب.دوست داشتم فقط نگاهت کنم.خیره می شدم.از دید زدن سیر نمی شوم.از خیره شدن.اصلا نمی توانستم حرف بزنم.خیره.به معنای واقعی تافته ی جدا بافته.عکس می گیرم.به عکس هایت نگاه می کنم.جدا رفته اند...چای نه،ولی اب جوش را تمام می کنم.نمی توانم.نمی توانم.خستهم.می ترسم و خالی و گسم.می ترسم.