حالا تمام خودم را ارام نفس می کشم.
ایستاده بودم کنار اجاق.منتظر بودم چایی رنگ بگیرد. صدایی بر شیشه ی گلخانه زد.نزدیک می شوم،بسته است.حتی گیاه ها با صدا سبز تر شدند. صدای باران بود؟ نه. صدای تو بود. تو اما همان باران را بگیر. اگر فقط می توانستم یک جواب مستقیم دهم. انقدر شنیدم که پاهایم شد مثل دو شمع در شمعدان، ثابت. و سرم میسوخت. می تابید. شیشه پنجره از لمسش به خنده شکست. یک کلاغ جیغ زد. بازگشتم. به دنیا بازگشتم. لیوان را برمیدارم و میدوم بیرون. ابر های بنفش را ببین. بچه که بودم قصه ساخته بودم از انها. میگویم ببین. ادم های جادویی از ان ابر ها میایند. یا از تپه ها. تپه ها همه چیز مرا داشته اند! نه همه ی من بودند و من همه ی این بودن را برایت اورده ام! من همه ی این بودن را اینبار ابیاری نکردم. بلکه افتابش دادم. نور، بوسه ای از نور. صدا کجا رفت؟ کوری نمیبینی ابر ها رفتند به ان گوشه؟ پس از آن گوشه معمولی ها میرویند. نه، چیزی به اسم معمولی نداریم. بگو، حتی یک اغوش معمولی هم ندارید؟ کجا میرفت. هنوز صدای پایش در اسمان میپیچید. عطرش از زمین بلند میشد. عکسش در کاشی خیس ثبت میشد. برای یک لیوان چایی انقدر دیر رسیدم؟
یه دوستی معمولی ته انبار مونده برامون