امدن به جادوگر،هستی به تپه ها و خالی از انجا خواهم بودن.
فکر می کنم تو مرا خواهی دید.اما بهتر از ان شناختن من است. کسی که هرگز نشانختی؟چه محو!حالا دوباره می خوابم.بیدار می روم.فکر می کنم.شاید فکر های نزدیک را وصل کردم.کنار زدم.نخ ها را می بندم.سوزن ها می شکنند.دفتری صحافی می شود برای تو.نگاهش می کنم.دوستش دارم.می بوسمش.نگاهت می کنم و می گویم این برای توست.نامش هم نام توست.بیدارم.بیدار و غنوده.تکرار می کنم.این برای توست.اگر بگویم تو را...هوا کافی شد.زمان تو فرا رسید.تکرار ابر های ساده.سختی اسمان و مسخ زمینی.یک اثیری ممتد از شعر.یک و دو سه.وقت خواب است.یا فقط سوال پرسیدن از دست های کسی که محو می شود.می شود شما را ببرم و خاک کنم؟دستانم اماده می شوند.نگاهم می کند.نگاه می کنم.تو.بله.راستی خش اهنگ ویش یو ور هیر را چرا کسی به یاد نمی اورد؟یا ان فیلم شانتال که نامه ها را می خواند یا ان یکی با مادرش در خانه؟خاک مروا را چطور؟
خشک و تکراری.می ترسم.حالا می خواهم فراموش کنم.ولی نگاهم کن.داستان چیزی نبود که وجود داشته باشد.همین است.می خواهم بروم چشم هایم را بسوزانم.اگر جادویی سراغ داری بگو.از جادوگر بپرس.از تو.از من.حالا می خواهم بروم.نگاهم کن.تمتم می شود.نه خاطره ای دارم نه داستانی دوباره.خداحافظ.فکر می کنم که اشتباه نکردم.یک فکر مطمئن.اصلا کجا هستی.من شاید فراموش کردم که دوست داشتم اینطور فکر کنم.گاهی سرم در می رود.محو می شوم.می روم و دوباره برمیگردم.حالا هم همین است.نگاهت می کنم.گاهی.همیشه نه..زیاد.خیلی زیاد.حتی در تمام فکر هایم،فکر می کنم.به خواب هم همینطور.می شنوم.گاهی.همیشه نه.ولی فکر می کنم.تو هستی.کنار و یا دقیقا روبهرو.مهم نیست.مهم این بودن است.ولی ان هم مهم بود.حالا فکر می کنم بله،شاید باید حرفی بزنم.چقدر خنگول!بله باید حرفی بزنی.اما از تو چه اشکار من زیاد محو می شوم.فکر کنم به چیزی.به یکی از عناصر موجود در هستیم.زر هم می زنم.فکر کنم کوتاه.داستان که نه ولی خاطره تعریف می کنم.تا شاید زمان گیر اوردم.از این تاریخ گذشته ها هم باشد مشکلی نیست.اصلا بهتر.من دنبال تاریخ گذشته می گشتم.دنبال خارج از چرخه.نگاهم می کند و می گوید:این لباس ها را پدربزرگم هم نمی پوشد.خیره شده ام به اینه.نه.به بیرون.شاید هم دیوار.احتمالا خوابیده ام.می خوابم.یاد همین گفتن هایم می افتم.کوریون ان ها را دوست داشت.یا وانمود می کرد.مهم نیست.تا جایی که یادم است واقعا دوستشان داشت.همین کافیست که ادم بداند کسی همین هایش را دوست دارد.باور کن کافیست.همین هایت را بیشتر نشان می دهی.تعریف می کنی و خاطره می سازی.فکر می کنم هیچوقت تو مرا نخواهی دید.اما بدتر از ان نشناختن من است.کسی که به هرگز نشانختی.