پس تمامش کن و به من نشان بده.
جمعه, ۲۴ فروردين ۱۴۰۳، ۰۳:۴۲ ب.ظ
شاید اینجا همه چیز داستان است.همه چیز.همه ی ناداستان ها که خاطره می خواهند باشند.من هم می روم جایی که نباید.جایی که راهم ندهند.نگاهم نمی کنند. و می خندند.یک خنده از حقارتی که در بین ما تکرار می شود.نگاهم کن.این یک کافی تمام است.برای من؟فکر کنم فعلا اینجا را برای شعر های خوانده شده تکرار کنم.کتاب های کم.خط های کمتر.اینجا چشم می بندم که تمام بشود.تاریک می شود که روشن بماند.در شعر چیز های دیگری می شود.می خواهم همان باشد.همان شعر.نگاه کن.همان شعر کنار می رود.همان که در دومین کتاب است:در اتفاقی که میافتد زمان تکه تکه میشود.
۰۳/۰۱/۲۴
باید کمتر خوابید و تخیل بیهوده نکرد و رفت بیرون از خونه