تپه ها تمام شد؟
زندگی هیچوقت هم درباره ی جریان نبود. یا حتی درباره شارش و میدان ها. حرف هم در کلمه نبود. ان هم چه کلماتی. بلند و شکسته. سبز و خموده. هرچه شنیدم هم از ساز و اواز نبود. از فواصلی بود بین نت ها. کششی از سکوت. حوادث حواس را پرت می کنند مثل خیره شدن به یک رنگ. بله همان رنگ. مثل تزئین کردن دیوار ها در شب تولد. اما حساب کتاب ها همیشه در دست وقفه ها بوده. خاطره هم نوشته ی پارک نیست. بلکه اصلا متعلق به مکث بین قار قار کلاغ بوده است. می بینی. خودم انتخاب میکنم. نمی ترسی تو؟ اگر سکوت خطی شود مثل افق؟ اگر وقفه تنها در مقصد باشد؟ همان موقع که برسی. نکند بمیری. نکند صبح اغشته باشد به بزرگسالی. زر میزنم. زر بزن. نظم در هیچجا بلند تر از نوشته فریاد نمیزند.عریان می شوی و تابش میکشی. یک معلم انشا هم قطعا با من موافق است. حالا خودم از این چرخیدن و بازی ها سرم گیج می رود.بیا.بیشتر از همیشه می دانم. فکر میکنی بشود راه امد با من، برای یک لحظه؟ فکر میکنم دوباره یک روز نظم پیدایش شود. میخواهم شکمم را نگاه کنم. شاید دستی جوانه زده باشد.تپه ها تمام شد؟به من پیام بده تا دستم را برایت بفرستم.میایم.راه به راه.