نگاهم کن!همیشه به گیر افتادنم؟
پل این سمت را به ان سمت وصل می کرد.پل است دیگر.انتظار چه چیزی داری؟پل برای من یعنی رفتن سمت تپه ها.اما باور کن خیلی ها از خیابان عبور می کردند.ان هم جاده ی اصلی که در ان ماشین ها وحشی تر از همیشه بودند.یک روز که داشتم می رفتم برای شانی و اهنگ و گم شدن به تپه ها،از روی پل او را دیدم.با همان تابلوی بزرگ.رفتم.سریع رفتم.دور بود.ولی از بالا نه.هیمن است.از بالا که نگاهی کنی فرق دارد.اما رسیدم.خیلی دور بود.جایی که من می نشستم.ورودی تپه ها بود.یک دیوار خیلی طولانی بود که روی ان می نشستم.وقتی رسیدم و اطرافم چیزی نبود جز تپه.درخت های کوچک و تنها هم می دیدم.اما خیلی کم.زیر پاهایم پر بود از تکه های شکسته ی باستانی.هیچ چیز نگفتم.نگاهش کردم.نگاهم کرد.بدون هیچ حس خاصی.بخشی مهمی را یادم رفت.من شانی گرفته بودم.دو تا.اصلا به همین خاطر رفتم سمتش که شانی را بدهم و او را ببینم.می دانی من تمام ان لحظات را نوشته بودم.لعنتی اشغال گندش بزنند تمام ان نوشته ها...چیزی نمانده.وقتی که خانهمان را عوض کردیم پرت داده بود.احتمالا مادربزرگم.چون امده بود کمک.مادرم از این کار ها نمی کند حداقل محض رضای خدا می بیند چی نوشته.سلام.بیا اینو برای تو اوردم.گرفتش.گفت ممنون.در قوطی را در کیفش گذاشت.قدم زد و رفت.همراهش بودم.هیچ چیز نگفت.من هم ساکت بودم.همه جا ساکت بود.از دور صدای چیزی می امد.صدای حرکت بود.صدای جریان داشتن.رسیدیم.به جایی بلند به بلند ترین بخش تپه ها که تا حالا دیده بودم.بعد؟بعد برایم تکراریست.حالا خودم مانده ام.اصلا مگر مهم است که خاطره تمام شود یا نه؟بپذیر و برو.اینجا نیست.خاطره ی من اینجا نیست.برو.بپذیر از من.مرا دریباب به تکرار.خاطره را می سازم و داستان را بیشتر می کشم.همین است.چه از پله ها بالا بروی یا نه،تو همین که هستی می مانی.حالا تغییر هم کنی!جبر به من مربوط نیست.من گم می شوم.بعد برایم تکراریست.همه ی خاطره من هستم.تمام داستان تمام این وجود و وصل کردن به تپه ها.همه چیز در این تنیده بودن.نگاهم کن.ان خاطره..ان داستان.همه من هستند