پس تا روبهرو.
دوشنبه, ۳ ارديبهشت ۱۴۰۳، ۰۷:۴۴ ب.ظ
نمی دانم شاید شش قدم تا پنجره فاصله داشته باشم.همین کافیست.همین انتظاری که شب را برایم تکرار می کند.فکر کنم کافیست.اصلا تمام وجودم کافیست و این را می دانم که می دانم.ولی من که خودم را بهتر می شناسم.پس حرفی نمی زنم.می پذیرم.چشم هایم را می بندم که خوابی مرا برای همیشه فراموش کند.به خودم بیدار می شوم و می بینم که نه!من زیر تمام خواب ها خودم را نگه داشته ام.همهشان را می شناسم.تمام وجودم شده تپه هایی که پر از زمان شده اند.پر از وقت های گم شده.می خواهم به خودم انتظار ببندم.می روم.می مانم.می ترسم خودم را فریب می دهم.تا به تو.تا به تو انتظار هم نه!تا به تو فقط بودن.
۰۳/۰۲/۰۳