به یک کلاغ خیره شدم تا شاید بمیرم.
جعفر چند وقت دیگر کتابش در می اید.مدتی بود که مشغول این سه داستانش بود.ساختار کلاسیک و همه چیز با دقت.همه چیز به اصول.با مدیر ان ناشر یک سلام علیکی کرد و کار برایش راحت شد.یکی از داستان هایش را خوانده بودم.قبلا.قبل از فکر کتاب کردنش.گفتم خوب است جعفر.بنویس که می خوانمت.نه.نگفتم.گفتم اگر کتابت درامد دوبار می خرمش.اما اینکار را نمی کنم.حتی یک نسخه را هم می گویم خودش هدیه کند به من.حالا نشانش می دهم.نه.فقط می گویم:ببین.تو یه نویسنده یه ادم موجه و تحصیل کرده و شیک و پیک". بهتر است همیشه اینطور ادامه دهی.من را نبین.این گس بودن که به درد نمی خورد.این ها همه مرا خفه می کند.هرچه که بوده را بالا اورده ام.از وقتی که یادم است نوشتن را کناری برای خودم ساختم.بابا می خوام نویسنده شم!می توانی به درجات عالی برسی و در کنارش نویسنده هم باشی.مامان!این را من نوشتم.سلام.شام چی داری؟خوش به حالت.نشستی؟نه.ایستاده ام.وسط خیابان؟نه.به زندگی ایستاده به گورم.به کلاغی نگاه می کنم.شاید پنجره را رها کرد.
اگه میخوای بمیری این راهش نیست. بذار من برات یه بمب پست کنم.