بوی مرگ می دهم به ارامی زندگی.
حالا دیگر باید به فکر یک پایان باشم.حتی اگر نباشم انطور که بخواهی یا بخواهم تمام می شود.شاید هم نشود.فکر می کنم پاسخ کدام خالقت باید در وجود خودت باشد.در جبر تو.من هم کسی به جبر تو اسوده نهان.من امدم یک داستان بگویم.یک داستان ساده.یک داستانی که در ان راوی خاطرهاش را می گوید.نتوانستم.عرضه ی این کار را ها ندارم.شاید هم هیچوقت نخواسته ام.نخواستم.همین.امدم داستانی از خاطره بسازم.یک خاطره ی داستانی.رفتن به تپه ها با تابلویی قرمز.
خواستم از پشت خانه برایت بگویم.از گندمزار ابدیت و درختان کُنار در کانال های خشک.خواستم از کلزا برایت بگویم.از ان جا که زمان گم می شود.جاده ی خاکی پشت خانه تا راهاهن.جایی که تمام هم می شوم.نامش را بگذار ریشه ها.ان جا که رضای اهنگساز تمام اوا ها را پیاده می کند.می خواهم بگویم صدایم کن یا نگاه،نمی گویم.اینبار نه.دیگر نمی گویم.هیچوقت.فعلا هیچوقت.پشت خانه را که پیاده تمام کنی به ریل خواهی رسید.ایستگاه راهاهن.لوکوموتیوران ها همه ساعت هایشان را شکستند تا دیگر سمت زمان نروند.اما تو باور نکن.این یک داستان است.یک خاطره از پشت خانه.تمام.
حالا که داستانی نگفتم.یا چه می دانم..یک نامه به تکرار رفته ی دیگر یا شاید خاطره ای بس شده.پس زمان گفتن خودم رسیده.همه این جهان برای تابشی دیگر بود.برای حرفی که نمی زنم.برای راهی که نمی روم و شعری که به دنیا نخواهد امد.گوش می کنی؟صدای رسیدن است.دور نیست.فقط باد ما را گم می کند.همین است.چه جلوی خانه را پیاده به تپه تپه ها برسی،چه پشت خانه به گندمزاری گفتم.مدینه فاضله ی تو وجود من است.زر می زنم.باور نکن.هیچ چیز را باور نکن.می ترسم واقعا.می ترسم مرا باور کنی.می ترسم مرا دوست بداری.اخر نمی شود که به اینه شکستن را دوست داشت،می شود؟تو بگو،با یک خواندن یا پاکت های خالی.می شود به گم شدن،بیدار را دوست داشت؟می توانی کسی را دوست بداری که تمام کلمات دنیا به تکرار چید تا خودش را به تو بدهد؟نمی شود.مگر خیلی ابلق باشی.یک ابلق بی همتا.تمام.
گاهی می گویم بس!همین جا یک نقطه بگذارم یا حتی نقطه هم نه!فقط بس و گورم را گم کنم.تمامش کنم.همین جا ها.همین گوشه و کنار و پیدا و پیدا تر.می گویم.اما نه.اینطور نمی شود.می دانم کجاست اما نمی دانم.نمی فهمم.متوجه نمی شوم.پیدا نیست.پیداست.پیدا.نفس می کشم تا به یاد بیاورم.قدم می زنم.دورم.دور بد.خیلی دور تر از هرچه که فکرش را می شود کرد.انقدر دورم که دیگر باد مرا گم نمی کند.نیازی نیست.اینجا همه گم می شوند.فقط خوشبه حال گم شدن،پیدا.حالا که به اینجا رسیدم می بینم همه چیز بیشتر از تصوری که شکسته بود تنیده است.تنیده تر از فکر هایی که به هم می تابند.راستش این است:لوکوموتیوران ها زمان را می گم می کنند.دست خودشان نیست.دست جبر است.تمامم.
باید افتاب را قرض بگیرم تا تو را بتاباند.اما اگر بشود..اما اگر بشود.شاید باید تمام می شد.از همان اول.از همان اولین واژه.باید اینطور بود.کاش هم که ندارم.هیچ کاشی برایم خودم نگه نداشته ام.خوب است.خوب.همین جا به خودم می اورم،گوش کن.گوش کن.صدایم را برایت نگه می دارم.می دانم که خواهی شنید.همانطور تمام وجودم.می دانم که کنار می رود.حتی اگر نگاهم نکنی می دانم مرا خواهید دید.حتی برای یک لحظه از سال های سال.یک لحظه از خودم.یک لحظه از داستانی که نمی نویسم و می گویم:سلام.می خواهم من را بدهمت.تمام است.تمام.
خوب چیزی هستی