گرد و غبار را پاک می کنم،بلاخره پیدا نخواهم شد.
اگر رسیدی یک وقت نزند به سرت که در را قفل کنی.بیا برای رفتن.نه.اینبار دیگر از این حرف ها نمی زنم.فقط برای یک لحظه حافظهات را نگه دار.بنویس.چند داستان می خواهم.بیشتر نه.کمتر هم می شود.رو به کم شدن.نگهشان دار.بلاخره در جیبم چیزی پیدا می شود که نشانت دهم.بلاخره یک روز یک معجزه در کیفم پیدا می شود.خسته می شوم و دوباره روی خودم را پس می زنم.می ترسم.میدانی..همین است.همین.فقط تکراری برای خودم.اما دوباره می گویم!اینبار نه!خبری از این تکرار ها نیست.فقط می خواهم خیره شوم.حالا به دستانم بعدا به چشم.دنبالش می گردم.از خودم دور تر از دور تر خودتر است.پیداست.همیشه.همیشه.همیشه.یک پیدا پر از من.
چشم تکراری نیست.فکر کنم خلاصه شود در عجیب.اصلا نمی توانم بخوانمش.اما کامل می شود.می اید روی من.تمام و جاری.میانش می روم.انقدر می خواهم پیدایش کنم که می بینم.می بینم رفته.میان خود و تن.اما چشم،می بیند.این بینا از کجا می فهمد؟می داند.حتما می داند.اینبار مطلق است.اما من حرف هایم را نمی زنم.می دانم.دیگر یقین دارم.حتی اگر نباشد،قطعا یقین را ساخته ام.ساختنیست.خیره می شود.دنبال ادم ها هستم.همه را نمی دانم.همه را نمی خواهم.همه را می کشم کنار و پرت می دهم.تق!این صدای رفتن از خودم است.
وانمود کن!ادامه دارد.من همیشه زمانم می شکست.از دستم می افتد یا مثل پارچ شربت پایم به ان می خورد و روی سفره می ریزید.می گویم بله!گندش بزنند.حتما پایم را می برم.بردیمش!گذاشتم در کمد.اما نشد.جا گیر بود.یک فکری باید می کردم.اینه اتاق اندازه ی کف دست بود.نمی شد من را دید.اما خودم را چرا.پایم را گذاشتم روی تخت.تا کمی راحت باشد.در را نمی بندم.می نشینم و می نویسم.کارم همین است اصلا.یک بازنده به شک،افتاده به تن،کم از رفتن و رفته.رفته.رفته.در را بست،گفت رفته.
بلاخره پیدا شدم.فکر می کردم نمی شود.درواقع همین بود.من فقط نتوانستم بپذیرم.جدی؟نه.جدی نیست.چون می پذیرم.مثل یک پیراهن چهارخانه ی قدیمی باید بپذیرفت.می گویی خب ربط کجاست؟می گویم میان تن و تن،تن به تن،تن تا تن.خب که چه!حالا من چهار پنج تا شعر هم می توانم بخوانم،می خواهی نشانت دهم!می خواهی معجزه ی زمینی شلواری پارچه ای را ببینی!بله.یک جیب مخفی پشت کمربند.
قرار بود از پاک کردن خودم روی حرف هایم بنویسم.یعنی از خودم که راه می رود.نگاه می کند.می خواند و می رود که بخوابد.اما واقعا برای من حرف هم می شکند،زمان که جای خود دارد.من چگونه باید خودم را تمام کنم که بشود؟چگونه میان این بودن عق نزنم؟اصلا همین حالا چگونه را پودر می کنم.برود کتار کاش.خودم مانده.حالا چه کار کنم؟یک خودم اینجاست که نمی شود حرفی به ان نوشت.چقدر بالا بیاورم!؟یک زمان می خواهم که ساعتش شوم و خلاص!همین.اما تیک و توک.بلاخره باتری هم تمام می شود.یک من و یک من.همیشه بیخ گوشم و گردنم است،می اید.می روم.کنارم می ماند مرا می خواهد.سرم را ببرد و یا مرا ببوسد؟به هر حال یک من است.یک خودم مرده به اینه.
نکند اینطور باشد؟نپرس چطور.فقط نکند اینطور و اینطور.لطفا همین جا.تمام شود.تمام.می ترسم.نمی روم.تمامش نمی کنم.می گویم بس.اما باز هم هست.حالا چه من با خودم چه با اینه.من هست.می بینمش.کجا بروم؟نمی خواهم.یک داستان می خواهم که در جیبم بمیرد.بله.می شود.یک داستان همیشه می میرد.مثل شازده.مثل من.داستانم همین است.یک من.من گرد و غبار را پاک کردم،پیدایم شکسته.