همانطور که می بینی تمام حرف هایم از لابهلای انگشتانم مثل یک فیلم دوازده تایی سیاه و سفید اوایل دوهزار، متبلور است.
می ریزد.سرم روی هواست.هوا هم گرم است.می خواهم از ترتیب دادن یک قرار صحبت کنم.خب.اینطور شروع می شود.که من دستانم را نشانت می دهم.می گویم نگاه کن.دوستشان داری؟تو احتمالا بگویی بله.بعد من چشم هایم را در می اورم و می دهم هم به تو.می گویم خیره شو.خیره می شوی و حتما متوجه ی این تفاوتی که وجود دارد خواهی شد.اینکه چشم هایم..اینکه چشم هایم.همانطور که میبینی حرف هایم افتاده.
می ریزند.هوای گرمی شده.یک گرم خوب نه.یعنی می توانست گرم تر باشد ولی خوب.اما این گرم بی حال و بی رمق و تن زده را ادم نمی خواهد بپذیرد.حالا ادم که نیستم در این تعاریف فی البداهه اما به کلمه ها می خورد.تو نمی دانی.نمی دانم چه کسی قرار است مرا بداند در این مورد.در همین شب ها که خوابم نمی برد و کلمه هایم را می بینم.یعنی همه را می بینم.می شنوم.بیشتر صداست.چشم هایم را که قرار است در بیاورم و به تو بدهم تا خیره شوی و چیزی را ببنی.یک من.اما صداست.می شنوم.تمام کلماتی که مرا می خواهند و می خواهمشان به تکرار و میگویم..نه.چیزی نمی گویم.فقط خوابم می بندد.می رود.می خزد.صدا.صدا.صدا.صدا رفته ام.صدا رفتن.
همانطور که می بینی تمام حرف هایم از لا به لای انگشتانم سرازیر شده.شده اند،اندی چند.می گویم همین را کم دارم که حرفی بزنم.ان وقت چه نمی شود.سرم رو به محو شدن است.حتی کلاغ خیابان کاج هم پشیمان بود.پشیمان.با تمام وجود امد کله مرا بکند و ببرد اما پشیمان شد.فهمید.مرا شناخت.غریزه که اشتباه نمی کند.منصرف شد و رفت.دیدمش.کنار پنجره نبود.سمت یک بالکن خودش را خسته کشیده بود تا شاید خدا زا از اسمان افتاد.می گویم.ببین.چشم هایم را می خواهی داشته باشی؟باید بگذاری در الکل بمانند.یادت نرود.من هم می روم با زمان خمیر می سازم و گرد می کنم تا جای چشم هایم را بگیرد.یادت نرود.یادت نرود.