.

آخرین مطالب

به هر حال می توانم مثل مادرم باشم.

چهارشنبه, ۱۶ خرداد ۱۴۰۳، ۱۱:۵۴ ق.ظ

اگر که حرفی داشته باشم هم نمی زنم.دیگر تا اینجای خود،همه چیز را ادم می شناسد.مگر چقدر می تواند خودش را به دور زدن ببندد؟بس.یک جایی تمامش می کنی و می گویی بس.بس.می دانی من صدای خودم را هم از دست می دهم.پس نمی خواهم از قدم های رفته صحبت کنم.نمی خواهم به تپه ها ببندم‌ش.نمی خواهم برایت از خانه هم برایت بگویم!این یعنی یک پایان.یک من.

اگر که بخواهم ببینم هم نگاه نمی کنم.مطمئن هستم.این را بدان.می دانمش.ببین حتی دیگر نمی توانم به ادامه تمامش کنم.می بینی؟نه.نمی بینی.تو که از دیدن نیستی.تو که یک هستی.حالا من کدام کلمه را بیاورم؟حالا من چند بار من نشانت دهم؟چند صفحه؟چند؟اما خب من که بهتر از خودم می دانم اینطور نیست.نه تمام‌م و نه تمام‌ش.فقط می بینم که هنوز کلمات صدای دارند.خواب ادم را به خودشان می بندد و دوباره به زمزمه عق می زنند.می گویم من؟لطفا این من را تمام کن.می خواهم محو شود یا در رود.می خواهم فقط چند جمله را بچینم.می بینی؟نمی توانم.نمی شود.نفس می گیرد.و یک نا اشنا به نام قلب خودش را به لرزه می اندازد.نه.نه.این من همیشه انقدر خالی و به ترس است.

بله.چیزی هست که جدا می کند.شاید به خودش نخورد.اما همیشه چیز هایی هست که کارشان همین جدا کردن هاست.به هر حال من هم یک چیزی هستم از چیز هایی دیگر.به هر حال من هم به عجیبی تمام خودم را وادار می کنم که حرف نزنم.بهتر است.ببین.این ها اصلا فرق دارند.یعنی همیشه می گویم عجیب کارم را راه می اندازد اما اینطور نیست.من هنوز می ترسم.هنوز تکرار و گس و خالی به خودم.باز هم می گویم نگاه کن.نگاه کن.نمی توانم.می بینی؟می خواهی دستم را ببرم و به تو بدهم؟

گوش کن؟قطار رسید.اما حالا که زوذ است.به هر حال اگر حرفی داشته باشم نمی زنم.واقعا می توانی مرا ببینی؟من اصلا باور نمی کنم.نمی شود.همین.قلبم را بالا می اورم که تمام شوذ.دیگر از این تپش های بقا خسته ام.همین.بس.این به چه دردی خورده؟هیچ.به هر حال کسی یک تن بود،به انتظار برای به اغوش تمام بودن و یا یک چای برای به دم رفتن،نشد.نه ان اغوش دم کشید و نه به چای،تنی تمام.

اگر که،اگر که من باشم.فقط اگر یک اگر و همین جا بس؟به نظر خودت می توانی داشته باشی؟این..همین یک اگر را به من.برای من؟با من.کدام با؟کدام این من؟به هر حال کسی را می شناسم که حرف هیچ فیلسوفی را قبول نکرد.حرف هیچ شعری را هم نزد.اما اگر بدانی‌ش اگر بخوانی‌ش به تن.می بینی تمام جهان را به یک نگاه بسته به خودش.اگر ببینی.اگر ببینی.اگر بیایی و همین جا زیر یک سایه و یا افتاب فقط فقط همین جا.بگویی بس. و تمام.می بینی.نگاهش می کنی و شاید تو هم مثل من عجیب باشی،شاید؟بله.عجیب و غریب.یک عجیب بد،اما خیره به زندگی.ببین باور کن دست خودم نیست.حرف هایم اینطور می شود.می بینی؟دست من نیست.حرف هایم..حرف..

به هر حال باید جایی تمام شود.چه در خانه مادربزرگ،چه در وجود من.به هر حال من حرف هایم را پرت می دهم،نگاه کن.نه.گوش کن.را را را را ررا را.می توان دید.می شود.این فقط صدای پرت شدن بود.به هر حال ای ساعت از کار افتاده ی عزیز.ای تن.ای نه  رقیق القلب .ای من،تو.هیچ حرفی نزن.به هر حال من نمی توانم مادرم باشم.می توانی مرا صدا کنی؟نه.نمی شود.صدایت را هم باد خواهد برد.البته.من را هم می برد.پس امیدوارم.امیدوار من.

 

۰۳/۰۳/۱۶

نظرات  (۱)

برنامه بذار همو ببینیم.. دلتنگتم..

پاسخ:
.

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی