دوستت دارم،بوی زمان می دهد.
این پل را وقتی که تابستان بود..تابستان سالی که می رفتم کلاس اول ساختند.اول سفید سفید بود.حالا پر از زنگزدگیست.حالا می شود حس کرد.می شود دید.می توانم رفتن را پیاده حس کنم.می ترسیدم.از بالا رفتن از این پل بزرگ.این عظمت اهنی و سفید.یادم می اید وقتی که کلاس چهارم یا پنجم بودم با دوربین رفتم روی پل تا از ادم ها عکس بگیرم.یک راهپیمایی یا پیاده روی در یک روز خاص مذهبی.به هر حال من ترسیدم و بالای بالا نرفتم.یادم می اید.پدرم می گفت:برو بالا!البته به اشاره یا با اشاره.نرفتم.همان جا ماندم.روی پله ها.در ذهنم بلند بود.اما یک ذهن خوابیده به ترس است دیگر.
این پل زنگ زده.سفید است.بزرگ و عظیم.یک روز یک تابلوی قرمز انجا بسته بودم.یک روز خودم را با دوربین.چه فرقی دارد.تابلو را باد می برد.اهن را هم زنگ می خورد.رنگ هم که به هر حال رنگ است.می ماند که برود.اما میان این همه رفتن و امدن، رفته شدن،داستان هایی کوتاه می مانند.به کوتاهی یک سلام.به کوتاهی یک:سلام ننه.سلام.قربون چشات بشم.بیا بوسی بده من.تیات.تیات.بیا بغلم.انجیر اورده ام.نرسیده اند.بمانند بلبل ها یک دانه برای ما نمی گذراند.به کوتاهی یک دست دادن.یک اغوش یک اغوش یک اغوش.یک لالایی.یک دست پیر روی چشم هایم.به چشم هایم.یک من.یک دست.به کوتاهی یک عکس.به کوتاهی همین زمان از قلم افتاده.
می گویم این که صدا نیست.پل است.عظیم و زنگ زده.به هر حال مرا به جایی می رساند که زمان در ان ریخته.تو کی هستی؟جدی؟بگو.خودتو معرفی کن؟دست بدهم که چه بشود،بگویم سلام؟که چی؟بگو کی هستی؟نشانم بده و یا تمام کن همه ی زمان های از ساعت درامده را.نگاهم کن.این اینه را ببین.در را باز کردم.هوا گرم بود.ساعت هم بخار می شوذ.تیکتاکتیکتاک تیکقربون چشات شم عزیزم.بیا بغلم.بگویم دوستت دارم؟
دیدم،پیراهن راه راه و راه راه زمان،زمانی که از ان خود تمام می شود،این فقط شروعی مهجور و به یاد ماندیست.یک شروعی به کوتاهی سلام و بوسه ای که روی چشم هم می ماند.این یک زمانی به عظمت پل سفید و تکرار یک ساعت از کار افتاده است.یک باتری تمام شده.مرا ببین.دوستت دارم،گوش کن؛بوی زمان می دهد.