درخت زیتون نماینده زمان به یاد آوردن.
احتمالا بعد از زمستان بود که یکی از شاخه های بزرگ زیتون شکست.افتاد!پوق.شانس روی ما نیفتاد.به هر حال شاخه بزرگی بود.پر از زیتون.پر از برگ و زمان.خیلی بزرگ بود.جا به جایش کردیم.پرت کردیم.رفت.فکر کنم نان ها اماده بودند.یا در حال اماده شدن.نگاه کن همه چیز بوی زمان می دهد.حتی بعضی از ادم هاحداقل برای من. و یک حداکثر از یاد رفته برای کسانی که نمی شناسم.می خواهم بگویم درخت زیتون را می توان به سه بخش تقسیم کرد.بخش اول همان بود که شکست و افتاد.حالا دو بخش مانده.دو شاخه تنومند.یکی سمت راست قوت گرفته و دیگری در چپ.اما همچین دور نیستند.کنار یکدیگرند.پیدا هستند.
بخش سمت راست درخت زیتون سرسبز است.همیشه ها!حتی وقتی که زیتون ندارد و بیشتر برگ ها ریخته اند و یا خشک شده اند.باز می بینی که نفسی می کشد و به ادم اهمیت می دهد.به من.احتمالا.اما واقعا نمی خواهم حرف هایم را سمت این بخش درخت تمام کنم.اصلا به درد نمی خورد.زیتون تلخ است.می بینی انگار می خواهم به اتوبیوگریافی بکشم کار را.اما نه.از این کلماتم پیداست که حرف من باز هم در می رود.در می رود از میان هرچه که نمی گویم.شاید بیایم و بگویم.هی سلام.می خوام عکس بگیرم.یه لحظه.دو لحظه و سه لحظه.بیشتر می شود.چهار و پنج.شش.هفت.هشت.نه.نه اینطور پیش نمی رود.دیگر باید حساب این حرف ها را ادم به تکرار از دست بدهد.به هر حال.حرف من میان شاخه های زیتون گم نمی شود.خودم ممکن است.ممکن تلخ همیشه ی من.
بخش سمت راست درخت را مدتی بود که ندیده بودم.به خود که برگشتم.خانه که بودم.خانه که خانه خانه.دیدم خشک و خشک خشک تر از تصوریست که روی به پایان شروع شده.تمام برگ هایش زرد شده بودند.تمامشان.حتی یک زیتون هم ندیدم.و مهم تر از ان.برگی که باشد.برگی از بی برگی.مهم نیست.این اینه زیتونی مرا همیشه می بیند.نه.خودم را تحویل گرفتم.بگویم!نه.این زیتون که بوی زمان می دهد به اندازه من مهجور است.اما من زر می زنم.گم می شوم.گورم را گم کنم.همین جا حرفم را بزنم.مادرم دست هایش را گره داده و دنبال کلماتیست که من همیشه از دست می دهم.من؟کجا؟باید بگویم بدرود.سلام.تمام.باید بگویم در نهایت نزدیک درختمان می شوم و می دانم که بخش زرد رنگ و مردنی ان شاخه نوازش بر من می کشد.شک نکن.من درخت را می شناسم.
کلیک