پرتره.
پیداست.باید خاکش کنم.می روم سمت خرابه ی پشت باغ.بیل همان جا نزدیک دیوار است.می کنم.خسته می شوم.خاکش می کنم.می پوشانمش.اما این که من دیده ام را خاک هم پس می زند.این اشغال باید بالا بیاید.یعنی زمین بالا می اورد.می گویم فایده ندارد.باید گردنش را با طناب ببندم به سقف نداشته ی خرابه.می بندم.طناب پاره می شود.گردنم می شکند.به سختی خودم را به گوشه ی انباری می رسانم تا یک چاقویی چیزی پیدا کنم.یک خنجر قدیمی دیدم.فکر کنم مربوط می شود به زمان جنگ.خیلی نظامیست.شروع می کنم به بریدن گردنم.زیاد طول نکشید چون قبلش شکسته بود و راحت تر می شد بریدش.کمی اذیت شدم اما حالا دیگر کاملا بریده شده.سرم را می گیرم و بلند می شوم.می روم سمت این علف ها که می گویند هرز هست،اما من می دانم من هرز تر هستم.جدا می مانم.نزدیک می شوم.می افتم.سرم را نگه می دارم و تمام علف ها را له می کنم.می افتم.افتاده ام.تکان نمی خورم.امیدوارم مورچه ها زود تر برسند.نمی خواهم سهم گربه ها شوم.علف ها را حس نمی کنم.دیگر چیزی نمی بینم.هوا گرم است.یک بادی را حس می کنم که بین زمان گیر کرده و در حرکت است.صدای ساعتی را می شنوم که از کار افتاده.علف ها به دنبال راهی به درون من می گردند.یک ماهی که گذشت،کارشان راحت تر می شود.می دانم بلند می شوند.