یک معجزه از چای.
بعد از این کلمه ها، احتمالا همه چیز را فراموش می کنم.قطعا همین است، از احتمال صحبت نمی کنم.همیشه چیز هایی فراموش می شوند و در نهایت هرچه فراموش نشود مثل یک اینه کوچک خالی می ماند.یک من خالی، اما باور نمی کنم.می دانم که نیست.این خالی بودن هم اشتباه است.به هر حال احتمالآ اشتباه چیزیست که نیست.یا به نیست.به چای چطور؟
حالا من از اخرین ایستگاه حرف بزنم؟از اینه ای کوچک چطور؟از ماندن پرسیدن برای بغل؟نه.نمی توانم.این فراوانی را دور می اندازم.این که نشد حرف!بغل؟نمی خواهم.من در این ایستگاه،در این زمان از یاد رفته از اغوشی نرسیده پر بودم.
حالا از یاد می رود.چه حرف هایی که شنیده می شوند و چه حرف هایی که از دست می روند.تمام این کلمات از میان نگاه های نرسیده هم پیداست.وای برای ترش کردن این همه چشم.برای دست هایی که سر می شوند، و یک کیپ ان لاوینگ یو مضحک چارواداری.
من فقط کلمه است.از دست رفته و کم و بیش غلط.احتمالا اشتباه تر.حالا باز بگویم که چی و به درک تا کی؟نه.نه.لطفا زمانت را پرت کن، یک چای می خواهم.سرد هم کافی است.بدون شکر و قند.خالی و تلخ، چیزی شبیه کلمه ای که از دست رفته و غلط است.