شلیل و خیار.
چشم هایم رو به محو شدن هستند.حرف هایم روی زمین.می بینی؟نه.اما من که دیدمشان.خب بهتر است یک داستانی بنویسم درمورد یک چه می دانم..یک..یک..برگ.برگ زیتون خشک شده.خب برگ ها خشک می شوند.کارشان همین است.برگ زیتون تا حالا کسی دیده؟یعنی از نزدیک، لمس کرده.من لمسش کردم.من دیدمش.گرفتمش در دست.بویش را هم حفظم.البته اگر بوی خاک رویش را فاکتور بگیری.
برگ زیتون فکر کنم برای من تمام ترین برگ است.حالا بیا علامت سوال مهمانم کن که یعنی چی تمام ترین؟مگر من خودم می توانم توضیح بدهم که چرا اینطور هستم.من خیلی هنر کرده باشم.از جبر برایت چهار پنج تا داستان که نه، خاطره تعریف کنم.بازتعریف؟شاید بهتر باشد.نمی دانم. دقیق.یعنی دقیقا که نمی شود حدس زد یا دانست.بله.عجیب است.یعنی این که هم دقیق نمی شود کسی را بدانی یا دقیق ان را حدس بزنی.نه.فکر کنم اشتباه کردم.منظورم این است که دقیق نمی شود مطلق شد؟ایا؟ببخشید اقا ساعتم زنگ زده؟دستم را می برید؟
حالا که مسخ شده روی مبل به حرف هایی که نمی زنم فکر می کنم، می بینم می خواهم همینجا بمانم.یعنی تکان نخورم.می خواهم نگاهت کن و بگویم هی.دالی؟بچه کجاست؟ دالی.عصر یخبندان یک را که ادم نمی تواند فراموش کنم.حالا اگر ماهی هم باشد.ساردین که نیستم دیگر.احتمالا یکی از همین ماهی های ازاد پشت سد باید باشم.من روی مبل بودم و فکر می کردم که می توانم زمان را تا کنم.به نظرت،واقعا می شود؟یعنی جدی.می تونم این کارو کنم.می تونم برات همین الان یه قورباغه درست کنم؟یعنی تا کنم.تا بزنم. در واقع.و اگر بگویم این را از زمانی که مدرسه هم نمی رفتم به یاد دارم،مرا باور می کنی؟باور می کنی که زمان را برایت می توانم ارشیو کنم؟حالا تو بیا بگو ارشیو چیست؟یا زمان اصلا؟من بگویم بیا همین یک اغوش را دارم.همین.همین را نگه داشته ام.بروم؟یا دستت را بگیرم و بگویم هی، اگر بخواهی می توانم دستم را برایت ببرم تا بکاری همین جا.تو میگی جوونه میزنه؟ههه.من می گویم نه.معلوم است که نه.تجزیه می شود می رود.اما در باغچه.در باغچه ای که می دانم وقتی مرا بیند کمی دلش می سوزد.اما چرا؟اشکال ندارد.به نظرم خیلی خوب است که باغچه ای باشد که دلش برای ادم می سوزد.به هر حال من مرگ درختان دیده ام.
چشم هایم محو نمی شوند.باور نکن واقعا.اما می دانم می توانم خال هایت را بشمارم.می بینی؟این خال را مادرم هم دارد، همین جا نگاه کن.اگر بدانی چقدر،یعنی فقط اگر بدانی...یعنی نمی دانم..اگر..بدانی این من چقدر عریان است به تو،حتما مرا شکل یک کلم بروکلی می دیدی.کلم با کلاسی است.اما من علاقه ای به این حجم از باکلاس بودن ندارم.
حرف هایم روی زمین اند.دقیقا مثل باغچه.نه.امم.حیاط.پر از برگ زیتون.همه خشک.همه ی من شکل یک زیتون است.تلخ و بنفش.امیدوارم دیابت بارداری خفه کند تو را و سراغ من بیایی.چون می دانی،زیتون می زند توی خال.البته که.تو هیچوقت دیابت بارداری نمی گیری.البته که من هم از زیتون تلخ تر هستم.و یک البته اخر برای اینکه درخت زیتونی در کار نیست.نه هست.فقط نیستیست.خب،بس؟.الان باید چی بنویسم؟یعنی چی بگم؟قرار بود داستان باشد فکر کنم.البته واقعا علاقه ای ندارم چیزی باشد.
بهناز، تنها دوستی که هنوز بهم پیام میده، هر چند هفته یهبار میپرسه چیشد چیکار کردی
هر بار جواب میدم: هیچی