فقط به دستم خیره شدم.
دستم خشک شده.خشک تر.جای زخمی تازه.فکر کنم به جایی خورده باشد.قاعدتا همین است.باید لمسش کنی.اینطور نمی شود.اما وقتی که لمس شود چی؟چیزی به یاد داری؟
محو می شود.مثل یک واکنش است.شاید دست خشک شده ی من همان پتاسیم فلان است که چنان دود می کند می رود هوا که انگار واقعا وحی است.چه ترسی؟کافیست حوله بکشی روی خودت.
یک حوله کهنه و بنفش که سال هاست دارمش.چقدر دوستداشتنی.چند تا می خورد و ارام جایی می ماند.مثل مسجد است، صدی زمزمهاش ارامت می کند.تکرارت می کند.نماینده کدام خداست واقعا؟من که از این چیز ها سر در نمی اورم.زمانی قران را می خواستم حفظ کنم، اما اتاقم پنجره نداشت.اتاق قراندار خانه پنجره داشت.کاش قران بودم.حداقل به پدر نزدیک بودم.به مادرم هم همینطور.واقعا کاش قران بودم.به مادربزرگ نزدیک بودم.به پدربزرگ نزدیک بودم.کاش قران بودم تا خوانده می شدم.قران بودم بوی دیگری می دادم.قران بودم که وضو برایم بگیرند.نه.من که نمی خواهم تقدیس شوم.نه.کاش قران بودم برای ادم هایی که به قران بودند.
قرآن بودم برای پدرم.می توانستم کنارش باشم.قابل لمس و همیشه برای او.پدر والا تر از قران.قران بخشی کوچک از اوست.حالا بگویم چی؟کتاب هیلگارد بودم که پدر..!اصلا یعنی چی عینک چه میگوید این وسط.نه.قران بودم برای مادرم.می شد مرا بخواند واقعا. یک ارامشی را همیشه تزریق می کنم، می دانم جایی میان چادر است.چادر نماز فکر کنم بیشتر.نزدیک مادربزرگم شده ام.او هم به قران است.او هم به سجده و ذکر.نگاهم کن.می خواهم گوش بدهم.می خواهم بیشتر ببینمت.خدایا ایا تو شکل یک مادربزرگی؟شکل مادرم هستی یا شاید پدرم؟احتمالا شکل پدر باید باشی؟به هر حال من این فکر ها را هیچوقت در انشا های دوران دبستانم نیاوردم. اما همیشه برای سوال بوده.من خیلی از تو هم ترسیدم گاها.اما دوستت داشتم. همیشه.حتی هروقت که به تو اعتقادی نداشتم.باز هم دوستت داشتم.تو یا من، بزاریم پای ترس یا هرچیز. من ناچار به دوست داشتن تو ادامه خواهم داد.و تو مجبوری که مرا بخواهی حداقل.از ببخشید گفتن بیزاری، تو هم از پدر ساخته شدی هم از مادر.
جایی در مسیر.در خیابان و بین خشکی لب اینبار.نه دست.می بینم که کنار مادرم هستم.با چند زن دیگر سلام می کند.خوشم نمی اید.نزدیکشان نمی شوم.در چادرش خودمرا پنهان می کنم.شاید در گلزار بودیم.چادر مادرم خاکی شده.کسی مرده.فکر کنم خاله ی من است.نامش فرانسه بود.فکر کنم سرطان داشت.دیشب مرد.تولد برادرم هم بود.من خوابیدم.رفتم.اما مادرم را در اغوش پدرم دیدم.بغض.اشک.این اولین چنین اغوشیست که بینم.اخرین چنین اغوشیست که می بینم.من فردا باید مدرسه باشم.دیر نکنم یک وقت.مدام در اغوش بوده ام.از زنی به زنی دیگر.از دختری به دختری دیگر.از پسری به پدری دیگر.از مادری به خودم.به خودم.من ترس هایم را هم در اغوش گرفتم.من اینجام اگر نگاهم کنی باختی.باختی!دود شدم رفتم هوا!
نمی خواهم چیزی باشم.این هم نمی شود.نه.فقط الان چشم هایم را قبل از اینکه ببندم..قبل از شب بخیر گفتن...یک داستان را می شنوم.گوش کن.چند تا بچه رفته بودن به یه جایی که توله بچینن.راستی تو می دونی توله یعنی چی؟ یه گیاهه.یه نرهدیوه اومد واسه ی بچه ها.شروع کرد به گرفتنشون.بچه ها فرار می کردن.یکی یکی اونا رو می گرفت و می خورد.یکی از بچه ها موند.شروع کرد به جنگیدن.نرهدیو رو از پا دراورد.شکمشو پاره کرد و بچه ها رو نجات داد.من هنوز با فتوشاپ سی اس کار می کنم، فتوشاپ پر طوطی دار.
قران، خفنه