.

آخرین مطالب

هوای قطره ای عرق.

دوشنبه, ۲۲ مرداد ۱۴۰۳، ۰۵:۵۰ ب.ظ

این حشراتی را که کشتم.هر چه خون بود..هر چه خون بود..بس.این حشراتی که کشتم، همه‌شان سراغم خواهند امد.ان ها می‌ایند.دیدم.می بینم.می گفت: حشره هارو نکش.اوناهم حق زندگی دارن.من نمی کشتم.می ترسیدم بکشم‌شان.یکی دوبار مورچه ها را سوزاندم.وای که چه بوی وحشتناکی داشت.خدا مرا می سوزاند.اما به شکلی که من اینکار را کردم نه.خدا هم می ترسد از این کار ها کند.اما حالا.حالا چی؟حالا اما له می شوند.خون.خون کم.زیاد.مهم نیست.دست هایم کثیف شده.باید بسوزانمش.یکی از دست هایم کافی است.این حشرات که خون ادم را می خورند،همه‌شان روزی کار را تمام خواهند کرد.روز که الان است.دیدم.ان ها در تمام وجودم تخم گذاری کرده اند.حشره بالا می اورم.حشره ای با نامی ساده، از گوشم بیرون می زند.چشم هایم را خشک کرده.اما نه می سوزم و نه می میرم.هستم.تماما از حشره و خون.

۰۳/۰۵/۲۲

نظرات  (۱)

حشره‌ای که کشتی، گرگور زامزا بود

پاسخ:
.

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی