زیتونای افتاده توی حیاط.
یک قاب کج و تصویری که محو بود،اتاق.دختر روی تخت بود.می گفت که قدیمیا می گن از هر کی عکس می گیری از عمرش کم میشه.بعد فیلم را ندیدم.یادم رفت.شاید برق رفت.حواسم در رفت.نمی دونم چی میشه یا شده.حالا فرق کرده دیگه.ادم بدون برق فیلم می بینه.دیگه دی وی دی در کار نیست.دیگه سیستما شارژی شدن.ولی یادمه یه دی وی دی مانیتور دار داشتم،می شد زد توی شارژ،بازیای سگا رو هم می خورد.من هم نگا می کردم،فیلمایی که از کلوپ می گرفتم با پولای خرد.
قبلنا کامپیوتر دی وی دی نمی خورد،فقط سی دی می خورد.بعدا آ دی وی دی رام گرفت بابا،زد روی اون.حالا دیگه فیلم و بازیا می امدن راحت روی اون.سیستم پر از بازی و کارتون و فیلم.یادمه سه تا شبکه بیشتر نداشت اون تلویزیون.حالا هم مگر فرقی کرده شازده؟نه دیگه،فقط منم که ترسیدم و ترسیدم و ترسیدم.نه.می ترسم ومی ترسم.می ترسم.
تلویزیون سنگین بود،روی یه میز چوبی.توی اتاقی که پنجره ی خیلی بزرگی داشت،می نشستیم پای شبکه دو یا سه،سریالی یا یه فیلمی می دیدم،کنار هم،همیشه.حالا که چی؟خاطره ها همه محو،اصلا هر یادی باشه،باز هم محو.انگار نه انگار که مامان مرده،انگار نه انگار که بابا مرده.انگار نه انگار که باغچه دیگه نیست.نگاه کن.انگار نه انگار که زیتون خشک شده.من بلند می شم از خواب می رم سمت زیتونای افتاده توی حیاط.یکی یکی می خورم تا گریهم بیاد.اشک می ریزم و می بینم صورتم شده مچاله،خب به درک.این چیزی بود که خواستم از اول.اشک می ریزم.اشک می ریزم،تو باغچه.حالم از خودم به هم می خوره شازده.اب می ریزم رو صورتم تا شب شه.می خوام بخوابم پیش مامان،تا بخوانه اون برام،چند قصه ی تکراری،از بچه های کوچولو و کلاغ قورباغه و گنجشک و سوسک.می خوام برای لالایی بخونه باز مامان.شبو می خوام همیشه واسه ی لالاییای اون.شبو می خوام.شبو می خوام.
حالا که دیر شده و تنها روی تخت،به فکر روزایی که هی شازده! چه زود رفت،اما نه کجا چه زود.اینا همهش داستانه،چیزی که هست یا حتی که نیست،این بود که خاطره ها همه محون،درست مثل خودم،پر از ترس و از دست رفتنن.اره شازده.قدیمیا بگن یا نه،من همیشه تو اینه یا حتی که با اون تایمر،همیشه بیشتر از خودم عکس گرفتم،تا ببینم.تا نگاه کنم.حالا چه فرقی کرده به نظرت شازده؟بیا بگم شب بخیر و تمومش کنم همین جا بدون قصه و لالا.اره.شب بخیر.