شب بخیر خوابای خوب ببینی"
حالا که بیشتر فکر می کنم،بیشتر هم می خواهم چشم هایم را ببندم.می دانم بوی رادیوسر می دهم.اما گفتم که هنوز به اندازه ی یک ماهی حافظه ی محشری دارم.دستم را چیزی نیش زده.احتمالا ان یکی دستم را هم نیش زده باشد،اما خود ان چیز یا یک چیز دیگر؟واقعا ماهی بودن به اندازه ی کافی عجیب هست حالا بیا تصور کن ماهی عجیب بودن چه می تواند باشد!!
اما حالا که بیشتر فکر می کنم،می بینم که دوست دارم حرف هایی را بزنم..نه! زده باشم؟نه..می بینم که تا اینجای کار هم برایم سخت شده.اما خب حالا که بیشتر فکر می کنم دستم هم بیشتر می خارد.حالا که بیشتر فکر می کنم، می بینم باید همین جا چشم هایم را ببندم.می خواهم به یکدیگر بدوزمشان.سوزنم را اورده ام،یک نخ زرد هم بیشتر ندارم.از همان کشوی کوچک چرخ مامان برداشتم.گفتم به دردم می خورد،من همیشه ادم دوختن بوده ام.اما حالا که بیشتر فکر می کنم و یا حداقل بیشتر بو می کنم،می شنوم که..می بینم که پلاستیکی ترین درخت مصنوعی هم می تواند روی سرم رشد کند.
حالا که بیشتر فکر می کنم،در به در به ادم ها که می می زنم،تق و پوق! ازشان می پرسم:کارتون چی میدیدی؟ اما چرا هیچکس از کارتون نتورک خبر ندارد؟چرا هیچکس نیکلودین یا ام بی سی تری را زندگی نکرده؟چرا باید ادم دور بیوفتد؟از کجا یا تا کجا دور بیوفتد؟حالا بیشتر که فکر می کنم،یاد جیک در وقت المغامره می روم،یاد تمام حرف هایش.نه..حرف جیک نبود..حرف فین بود.وقتی عینک زد و دانشمند شد: ببین تمام هستی در ماست.
حالا که بیشتر فکر می کنم یاد ان قسمت گربهسگ می روم،وقتی که درختی توی سر سگ رشد کرد و می خواستند ازش پول در بیارن،یک درخت گردوی بزرگ..حالا چی؟اگر بگم روی سرم یک درخت زیتون بزرگ خشک شده دارم چی؟اگر حرف بزنم در موردش..اگر در موردش حرف بزنم با ادما چی میشه؟مامان؟شب بخیر.حالا که بیشتر می بینم..حالا که بیشتر فکر می کنم یاد مارسلین می روم،یاد اغوش.تمام زندگی باید اغوش باشد،من کوچکم! یک ادم کوچک با دنیایی کوچک تر از یک عکس سه در چهار،من ادمی با افق های نه وسعت بخشیده،پس..پس..تمام این جهان برایم یک اغوش می تواند باشد،حالا چه در خیابان سر نبش ان کوچه،چه در خانه ی مادربزرگ پسری زمانلس که تا حدودی کارتون نتورک را می شناسد،چه در زمین!چه در زمان..من...من.اغوش..اغوش..زندگی برایم یک اغوش می زند!بغل نه.بغل نه.
حالا که بیشتر فکر نمی کنم راحت ترم،حالا حداقل چشم هایم را بستم،یعنی دوختم.با همان نخ زرد.اما نخش محو می شود،ورز اوتِ ورز اوت.شبیه تیتراژ وقت المغامره شده ام.یعنی بودم.همیشه ی همیشه.من یک صفحه سبز روشن یا قدیمی، با زنبور و گل،با اسامی دست اندرکاران...نه.تیتراژ نیست،این اغوش نرسیده از یک کارتون و زمانی که ساعت نمی تواند نشان بدهد است.این من..این من زمان زده یا زمان باز؟کدام من؟من می خواهم بپرسم..کارتون چی می دیدی وقتی بچه بودی؟کارتون نتورک نداشتی؟خونه ی ما کارتون نتورک داشت..من همه ی کارتونارو دیدم..من همه اهنگاشون رو حفظم..من سرم رادیویی تر از تمام زندگی توست.