چای ابی رنگ است.
از حدقه در می رود.لب هایم انقدر خشک شده که بتوانم در کتابی،برای یادگاری نگه دارم.شاید هم بخوانم.چیزی را بخوانم با صدای بلند.می خوانم. صدای مرا می شنوی؟در پس تاریکی شب ، بسیار دور تر چطور؟می خواهم بروم.بس.از حدقه در می رود.ببین.مستاصل شده ام.چه کار کنم همین برایم مانده.همین صدای خالی.
زانو هایم سر شده.همه چیز تار است.محو شده ام.می خواهم از حدقه در دروم.قرار برای چای.یک چای سرد قبول است.فقط باشد.باشد.کسی را می بینم؟نه.کسی هست؟ کسی که بین انگشتان ادم در خواب و بیداری مثل سنگی غلت میخورد.مثل موهای چند روز حمام نرفته. خیلی نرفته..من زمانباز .زمزمه هایی مثل گربهی سیاه که روی دیوار نشسته و با نگاهی خیره به جان ادم نفوذ میکند. نیاز شدی؟ دو کلمه ساده. تن و تن. تضاد برود که برنگردد.حالا مانده ایم.باید جوری لمس کنی که انگار هیچ چیز جلوی دستت را از مدام پایین رفتن نمیگرد. رگ و کلید و صدا را میشکافد و به عمقی از احساس فرو میرود. این مشابه کاریست که با چای سرد می شود کرد. سرمای نوک انگشتان،گوش کن صدای آمدن فصلی دیگر است. چمن از افتاب. زمانی نقش بسته بر پشت بام.بالکن.یک ناهار در بالکن. زمان نداری. زمان تو ماندن است. به صحافی می کشمت.تمامت را مثل یک چای یخ کرده، کنار هم می گذارم.فکر کنم نمی بینم.همه چیز محو است و زانو هایم سر شده.دست در دستان من.محو می شوم مثل طرواتی که بر سینه چشم می بندد.گمان میکنم زمان داری.زمانم از حدقه در می رود.