نمی دانم صدایم کجا رفته.
وقتی که پنجره را باز کردم.در واقع.کمی باز کردم،که هوایم عوض شود.گفتم که هوا رفتنیست.می خواستم پنجره را بیشتر باز کنم.پرده را کشیدم.نور می امد اما نه برای ماندن.می خواستم پنجره را باز کنم.باز تر شود هوایم.وقتی که پنجره را باز کردم،می خواستم ظرف را پیدا کنم.ظرف های ادم ها.ادم هایی در ظرف ها.کاش صدای کسی را در میان ظرف ها ادم پیدا کند.باور می کنم که این چیز ها جادویشان تازه نیست.فقط هست.
روی تخت نشسته بودم.خوابم رفته بود.پتو را تا کرده بودم.همه چیز مرتب بود.پیراهنم را اتو کشیدم.ان یکی را هم اتو کشیدم.همه را تا کردم.می خواهم بروم بیرون.پنجره باز بود.نور برای ماندن نیامده.هوای ادم عوض می شود.دوست دارم چیزی بگویم.اما چرا صدایم را نمی شنوم.روی تخت بودم.پتو تا شده.پنجره باز است و پرده کشیده. نگاهی به دوربین میاندازم.بیست و دو سه عکس را مرور می کنم.حافظه پر شده.هشت مگابایت رم ابی ضد فراموشی.عکس را می بینم.پس من کجام؟پشت کدام چشم بسته؟احیانا شما ها خودتان را چند بار می بینید؟چطور خود را می بینید؟می شود پاسخ بدهید.مثلا تو که نمی دانم چه کسی هستی.یا تو که می خواهم تصور کنم.یا هر کس.شما ها.برخوردتان با خودتان چطور است؟ایا خود را در اغوش می گیرد.ایا با خود گریه می کنید؟چند بار با خود خندیده اید؟چرا انقدر خودتان اذیت می کنید.وای.شما هم خودتان را می کشید.
هوای ادم هم رفتنیست.اگر بخواهی با ادم ها حرف بزنی؟چقدر خودت را تحویل می دهی.من که با خودم ثحبت می کنم.شما ها هم می توانید گوش دهید.می خواهم بدانم.ایا واقعا تاریکی مثل نور پشت پنجره می ماند یا در وجودمان ریشه بسته.من که از ادبیات سر در نمی اورم.علاقه ای هم ندارم.کلا از چیزی سر در نمی اورم.فقط چشم می بندم و می شنوم.شاید هم کریه تر به نظر رسیدم.شاید اشتباه شود دیگر.نمی دانم.باور باید کرد یا نه؟چه چیزی را؟کجا ادم می تواند خودش را دور نیندازد.کنار چه کسی؟نمی دانم.می شود با ادم ها قراد گذاشت که یکدیگر را دوست داشته باشند و این ها.کاش می شد بروم ظرف ها را بشورم.اما اینجا هیچ ظرفی نشسته باقی نمانده.