.

آخرین مطالب

سگ تو روحش اصلا.

پنجشنبه, ۲۲ شهریور ۱۴۰۳، ۱۲:۵۶ ب.ظ

باید کمتر حرف می زدم.همیشه.از وقتی که مهد کودک جای‌ش عوض شد.از وقتی که پیش‌دبستانی کنار اون دختر ساکته نشستم.باید کمتر حرف می زدم.همون موقع که داشتیم بر می گشتیم و از اونجا و من خودمو خیس کرده بودم.همون موقع که با پسر عمه‌م دعوا کردم،وقتی که شوبونو مرده بود.همون موقع ها هم باید از بچه ها دور می شدم.باید نزدیک ادما نمی شدم.همون موقع با اینکه سه برابر من وزن داشت و منو داشت خفه می کرد.خوابوند منو رو زمین.من پرت کرد سمت ماسه ها.زانوشو گذاشت روی گردنم و باز من بلند شدم.زدم‌ش و فرار کردم.با اینکه همه‌جام درد می کرد.با اینکه یک گوشه رفتم گریه کنم چون درد داشتم.اما اون بی همه چیز با اینکه منو بد زده بود.رفته بود به مادرش گفته بود، کسرا منو زده و اینا.با اینکه سه چار برابر من بود اما باز با گریه زاری رفته بود اینا رو گفته بود.مامانش که منو دید یکی خوابوند بیخ گوش‌م.خیلی محکم زد.صدای‌ش را یادم نرفته.گریه کردم.یک گریه ی صدا دار.بی همه چیزای ضعیف.

همون موقع ها باید کمتر حرف می زدم.وقتی که کلاس اول بودم و معلم روم‌داد زد.همون موقع که کلاس دوم خانم تارایی اوردم بالای تخته و پوق.یکی زد تو صورتم.چون به یه پسره گفته بودم مثه دخترایی.که چی؟خب حالا چی شده بود مگه؟اون پسره می تونست با یه مشت منو پخش زمین کنه.رفته بود به معلم گفته بود.که چی واقعا.حالا اگه می رفتم به یه دختره می گفتم اره تو شبیه پسرایی کیف می کرد و تشکر هم شاید ازم می کرد.

باید همون موقع که اریگامی درست کردم وقتی معلم داشت درس می داد،کمتر حرف می زدم.همون موقع که از کاه کوه می ساختم.باید کلاس پنجم،سر درس تاریخ..همون جا که رسیده بود به عاشورا،معلم گفت گمشو بیرون.چون داشتم با پشت سری‌م حرف می زدم،کمتر حرف می زدم.همون موقع که در محکم بستم و یک پسری داشت دو می کرد و کوبید به در،همون موقع که دفتر تمرین های ریاضی رو نیورده بودم و اقای ستانی گفت برو دفتر.همون موقع که اون پسره رو اذیت کردم و پدرم هم ان‌جا بود و بد مرا زد.اشتباه کرد.بعد ها مشخص شد که من کاری نکرده بودم و مدیر و معلم بی همه چیز اشتباه به پدر توضیح داده بودم.همیشه خودم مسائل را حل می کردم،اما این بچه های بی همه چیز.نگاه‌شان می کردی.می رفتند دفتر یا خانواده را می اوردند مدرسه.باید همان موقع که یکی از همکلاسی های‌م‌ با من دعوا کرد و هیچ کاری از دستم بر نمی امد کمتر حرف می زدم.وقتی که با مشت توی صورت ان پسر سال اخری کوبیدم و همه جا ساکت شد.وقتی که هفت صبح امد سراغم و گفت قراره که فلان شی.

وقتی که فرار کردم و وقتی که دوباره فرار کردم.وقتی که دبیرستان بودم و معدلم امد پایین باید کمتر حرف می زدم.وقتی که سه سال دبیرستان همیشه بالا ترین نمره را در هندسه می گرفتم باید کمتر حرف می زدم. وقتی که معاون مدرسه می امد سمتم و فکر می‌کرد افسرده هستم باید کمتر حرف می زدم.وقتی که تمام دبیرستان را در کلاس ماندم چون راحت تر بودم.تنها تر بودم.از بچه ها حالم به هم می خورد.حالم به هم می خورد.یکبار هم از مدرسه فرار نکرده ام.مدرسه را دوست داشتم. چون می دانستم زود تمام می شود. مثل تمام چیز های دیگر.

وقتی که با صدای بلند رادیوهد خواندم.وقتی که یک هندی کم در کیفم بود.یک کامپکت در جیبم.وقتی که بچه ها همه‌ش از دختر حرف میزند من فرار می‌کردم.از سیگار و گیم‌نت.من فرار می کردم.من همیشه از بچه ها فرار کرده ام.حالم از همه‌شان به هم می خورد.الان هم فرقی نکرده.هیچ‌چیز هیچوقت فرق نخواهد کرد.فقط باید بگذرد‌چشم هایم را می بندم.می خواهم زنگ بزنم و بگویم کی می‌شودم بیایم خانه‌تان؟اما سگ‌تو روحش.گوشی‌ت خاموش بود.حیف.

من واقعا کمتر حرف زدم.می زدم. نمی دانم.حالا که یادم رفته.اما اخرین بار کی حرف زدم؟هیچوقت. من همیشه زر زده ام.بس هم نیست.

۰۳/۰۶/۲۲

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی