0497
روی زمین دراز کشیده بودم و می گفتم که بگو.بگو.به من بگو.نه ساکت.خب هنوز مانده.قدم هایی زیادی فکرنکنم. اما یک چند خیابان در تاریکی.یک چند کوچه و راه های به پایین.تابلو های خیابان هایی با اعداد.سی و هشت.سی و هفت.یک سگ بزرگ در خیابان کنار یک درخت خوابش رفته از کف.یک نفر در کنار سطل.یک نفر دردهان کسی.یک نفر در تن دیگری.یک نفر با چشمان بسته و یک نفر در خودش.هر چیزی را که میدیدم از کف بریده بود.
به من بگو.نه.! نه بی همه چیز فقط خودت مقصری.همه به تو گفته بودند که تمام شدی نه؟تو یه تیکه ی مقدس کردی خودتو و حالا وقتشه که منو بالا بیاری.هنوز گوشه ی خیابان و کوچه های نرسیده و نور زردی زدهم.تو مقصری.فقط خودت.یاد گرفتی که اینطور باشی و به من بگی.نه.یاد گرفتی که بخودت بگی و این فقط تقصیر توعه.این فقط تقصیر توعه بی همه چیز.حالا.حالاا..فقط زر نزن.خفه شو و گورتو گمکن.تو نمیتونی از اینجا رد شی.فقط باید به خودت بگی.گفتی.همینه.تقصیر خودته.ببین تو فقط چون احساس می کنی دلیل بر این نیست که اونجاست.نهنیست.روی زمین دراز کشیده بودم.دور بمون.رفتم.چند خیابان مانده.اما نمی ماند.