0465
تمام این کلمات به درد نخورد.تمامشان زر.واقعا چقدر حماقت ادم باید بالا بیاورد تا تمام کند همه چیز را.من هم که پرت شده.پیدا نیست.تمام کلمات به درد نخورد.اصلا کار به این حرف ها ندارم.نمی خواهم ادامه بدهم.حتی در موردش فکر نمی کنم.دیگر خودم را به اینه نمی زنم.پس.سلام.صدای یک من امده.یک رباعی دارد یا یک جیگسا فالینگ اینتو پلیس.سو در ایز ناثینک تو اکسپلین.
تمام این کلمات به درد نمی خورد.پس چیزی نگو.یعنی نگفتم.نشستم.یک گوشه ای پشت مبل یا شاید هم کابینت ها.هرچه کردم نشد.می خواستم بروم انجا.در همان کابینت.در همان که مششخص نبود.من که نمی خواهم خودم را پنهان کنم.فقط می خواستم انجا تمام شود.خواب و خواب.اما چه خوابی؟چه رفتنی به کابینت و یا که پشت مبل.تمام این کلمات به درد نمی خورند.ذستم می لرزد.تنم.قلبم بیشتر.این لرزه از زنگیست که می خورد.جواب نمی دهم.خودم زنگ می زنم.میان این همه بوق کوتاه می خواهم خودم حرفم را بزنم.اما من که مادر می شناسم.درجا جواب می دهد.خب؟پس من چه چیزی برای گفتن باید پنهان کنم؟بله.کلمه ها به درد نمی خورد.
تمام این کلمات به درد نمی شود.پس حالا چند تا خماقت ادم بشکند که خودش را پرت دهد.اخر چرا واقعا خودش را باید پرت دهد.من که یک رقص نیستم،تکان نخوردن هم وجود داشته باشد.من که این چای و شیر نیستموومن..من کجای باغچه شما خاک شدم؟تروخدا پیدام نکنی یه وقت.تروخدا وقتی که خونه خراب شد..وقتی که اپارتمون زدن..ئقتی که دیگه باغچه نبود هم به فکر من نیوفت.توروخدا حتی حالا که خدات مثل دوران دبستانت نیست.توروخدا تو هم بگو.هی! سلام.دم درم.دم در.
تمام این کلمات هیچوقت به درد نیم خورد.یعنی احتمالا وصله زدن برای امتداد،بیهوده است.وصله برای قلاببافیست،نه زمان.پس باید همین جا برای اولین نه.اخرین بار..نه کلا برای یک از همین چندمین بار ها بگویم که...بگویم کلمات چی؟کلمات؟کدام کلمه؟کدام خواب؟چشم هایم انقدر ماسیده که خوابم زید تر از ثبل شده.زید تر از خاک روی میز و صندلی.
در ناحیه ی سحر خروسان
اینگونه به رغم تیرگی می خوانند:
«آی آمد! صبح روشن از در
بگشاده به رنگ خون خود پر
سوداگرهای شب گریزان
بر مرکب تیرگی نشسته
دارند ز راه دور می آیند»