ایا یک نماد از خودم نیستم؟ میشد مثل یک گلبرگ لطیف بود. میشد زیبا نوشت.
نجاری را دیدم که مرا می شناخت.می دانست تابلوی بزرگ قرمز کار من بوده.یادش امد.گفت تو.یادم است.سلام کرد و رفت.اسمان باز تر شد و هوا هم ادامه داد.با خودت همیشه زمزمه می کنی.با خودم هیمشه زمزمه می کنم.حیف شد.حیف شدن.حیف بشود یا نه.هیچ صدایی و هیچ صدا.گوش کن.می خواهم داستان دو درخت را تعریف کنم که از هم دور بودند.یکی این سمت تپه ها دیگری ان سمت تپه ها.می دانی چطور به هم نزدیک شدند و در اغوش یکدیگر گم شدند؟زنگ می زنند.صدای در است که می رود و می اید.بیدار می شوم.کمرم.نه.گردنم درد می گیرد.عکس ها ظاهر نمی شوند.اینجا چیزی سوخته.خورشید می تواند کورش کند این اشکار بودن را.تمامش کن.نگاهم کن.از بوستان من خودکار بنفشی گرفته بودم که درش را گم کردم.امروز یک در خودکار دیدم و از دور بنفش می زد و از نزدیک ابی ترین گرم ممکن.بیدار شدم.یک شعبده بازی برای خوابیدن یادت بدهم؟گوش می کنی به خودت.باید بگویی.حالا وقت خواب است.بعد بگو:می خواهم بخوابم.می خوابی.یک صفحه بود با خودکار بنفش. یک کلمه نوشتم و همان یک کلمه تمام صفحه را گرفت. تو تمام صفحه را گرفتی.حیف شد.حیف برای خاطرات درختی که مثل من گس می شود.گس هم جادوییست.