پتوی خنک.
فکر کنم که کافی باشد.یک دیوار از تن جلویش می کارم و تمام!دیگر کلمات تکراری را نمی خواهم بشونم.پس گوش هایم را پرت می دهم.پرت.چه پرت در می رود.اینجا در این فکر کنم که کافی باشد، مادرم مرده.جسدش روی تخت مانده.پتوی اسکیمو است.یک گل کرمی بزرگ با پس زمینه زرد.طرحش هم خنک است.فکر کنم از کویت امده باشد.به هر حال مادرم مرده.
نگاهش که می کنم یاد اینه میافتم.یاد این همه ترس.چشمانش بوی ایه های مسحورا می دهند.انگار تپه های کُنار زده مدیون او هستند.نزدیکش که می شوم از خواب بیدار می شود تا چشمانش را ببند.یک لکه ای در چشمش هست،مشکی نیست،سیاه است.تن در ان جا می شود.تن من،خالی و لاغر تر از قبل.مادرم امروز مرگ بالا می اورد و من کنارش،کنار او،در تختی چوبی به پنجره خود را خواهم بست.حتما کافیست.حتما.
حواست به من نباشد،نگران نباش.در خانه ی شما نمی میرم.فکر کنم کافی باشد.همین حرف هایی که می زنم.همین بستن های چشم.نگران نباش.همه چیز بهتر می شود.مطمئنم.اروم.اروم.نفس بکش.چشمانت ارام باز کن.می خواهم تن بدهم به تو،به من،به وهم.تق تق.صدای پنجره است.تنم لرزید.اینه روبه روی تخت نیست،مادرم مرده.نگاهم کن.من را به پنجره بستم.
تمام صدا های عباپوشم در زمان گیر افتاده اند.فکر کنم که کافی باشد.حرف هایم را لخت می می کنم.بیا.تن می دهم امشب.امروز مادرم مرده.دیگر کلمات تکراری را نمی خواهم بشنوم.فکر کنم لاغر شده ام.بیا.دست بکش.این سینه ی من نیست.ان تو نیستی که روی زمین افتاده؟بلند شو.همه چیز بهتر می شود.قرار است ماه را بیشتر ببینی و مادرت هم بیشتر خواهد مرد.
نگاهم نکنی یکوقت.خجالتت را می کشم روی تنم.من که لذتت را میبُرم و برای خودم کنار می زنم.اما هنوز روی پنجره تنم تکان می خورد.بر می گردم.کنار مادرم امدم.کمر هایمان به هم می رسد.تن هایمان تنها می روند.والضــالیــن.نمازم برو.عریان تمامت شوم.مادرم مرده و قبل از خواب به من شب بخیر می دهد.