دیوار شرقی سرفه میکند
زمان را اشتباه حدس زدم. مانده ام. خسته و کلافه. باید بخوابم. بمیرم و بسازم. اما فعلا فقط زر زدن است. نگاهم که می کمی انگار چند بار مردم. یک چندبار مردن. حالا که چی؟ این وسط این بی همه چیز امده سیگارش را روشن کرده و پوق! من هم خوابم می اید. اصلا حرف هایم معنی ندارند. کلمه ها را وصل می کنم یک کلاژ از کاغذ رنگی های پاره.
اصلا یادم نیست اخرین قسمت را کی دیدم. یادمه دیگه همیشه صبح بودیم و نمی شد ببینمش. حالم گرفته شد. خیلب دوستش داشتم. گندش بزنند شبکه دو هیچوقت زمان برنامه ها یادم نمی ماند. ردپای ابی مرا به خودش می بست. بعد ها ام بی سی ان را می گذاشت اما دیگر مهم نبود.پس قبل از اینکه بگذرد کاری کن احمق بی صفت.