.

آخرین مطالب

۳۷۰ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «روایت» ثبت شده است

یک سادگی یا واکنش.اسم که نه.اما فقط خسته بودم.زرد شده ام.زرد بیشتر.دست و پایم جان ندارد.اما گرسنه نیستم.اما خسته نیستم.رفتم به سمت جایی که بخوابم.پاهایم در می روند.دست هایم می افتند.تنی هست روی زمین که ارام ارام بخار می شود.بخار می شود و بخار می شوم‌ش.

۱ نظر ۰۹ خرداد ۰۳ ، ۱۹:۴۷

شروع کردم به ساختن یک چیزی.

۱ نظر ۰۸ خرداد ۰۳ ، ۲۱:۵۱

یک داستان دارم.من را دیده ام که تمام کلمات دنیا را چید.

۰ نظر ۰۵ خرداد ۰۳ ، ۲۲:۰۲

یک خاطره دارم. من. من. یک من از ترس. 

۰ نظر ۰۵ خرداد ۰۳ ، ۲۱:۵۸

لب هایم از وقتی که یادم است خشک بوده اند. حالا هم که می بینی یا می بینم. به هر حال خواستم بگویم این خشکی لب ها را دوست دارم و نگاه‌ش می کنم و لمس. 

۰ نظر ۰۵ خرداد ۰۳ ، ۲۱:۵۵

خوبی تاریکی ندیدن اشک است. 

۱ نظر ۰۳ خرداد ۰۳ ، ۰۱:۵۸
۰ نظر ۰۳ خرداد ۰۳ ، ۰۱:۱۹
۰ نظر ۰۲ خرداد ۰۳ ، ۲۱:۱۳

اگر رسیدی یک وقت نزند به سرت که در را قفل کنی.

۰ نظر ۰۱ خرداد ۰۳ ، ۱۵:۴۵