یک داستان واقعی از گم شدن به زمان"
این اهنگ را داشته باش،عالیه،اره واقعا زیباست،مثل صبح می ماند،یعنی شب زیبا نیست؟نه دیگه نگرفتی،گفتم مثل صبح می ماند،اصلا شاید منظور شب بود،از یاد رفته بود،راستی تو از کدام دسته هستی،ان ها که دستانشان هم زنده هستند یا نه؟فکر کنم بله،اره،می دانی هر کنار با کنار دیگری متفاوت است؟مثل ادم ها؟بله؟عاشق هم می شوند،می دانستی؟اره شنیده بودم؟کجا؟اخر همیشه به کنار ها سر می زنم.راستی راستی دیوانه بودی یا شدی تر؟حالا می گذاری به دستانت گوش دهم،انقدر بشنوم تا دست به دست گم شویم در اعماق شیار های دستی که خدا هم در ان جا دوست دارد چرتی بزند و بگوید،چه جایی!.
اصلا شبیه به فیلم ها یا کتاب ها یا،یا شخصیت های انیمه نیست ها،ادمی منزوی بودن یا ساکت و این حرف ها!
اصلا شبیه به چیز هایی که دیدی نیست.
سلام از روی دست افتاد و الک شد.
زیبا نیست هنوز قدم می زنی تنها در کنار درختان یا بهتر.چرا هنوز اینجا هستی و می خواهی داستان بشنوی؟
به چه؟
این امید از کجا می اید و چرا مثل سلامی به راحتی الک نمی شود.
تا صبح که نه،چون تحریفی بیش نیست.ولی مدام مدام دو پله بالا تر،گاهی امد و رفتی و رفتی و این داستان هم در ذهن هست و..چی می نویسی؟؟؟
واقعیت را نمی دانم ولی حقیقت متفاوت است.