فقط برایم صدایی می ماند که ان هم واضح نیست.
اگر که حرفی داشته باشم هم نمی زنم.دیگر تا اینجای خود،همه چیز را ادم می شناسد.مگر چقدر می تواند خودش را به دور زدن ببندد؟بس.یک جایی تمامش می کنی و می گویی بس.بس.می دانی من صدای خودم را هم از دست می دهم.پس نمی خواهم از قدم های رفته صحبت کنم.نمی خواهم به تپه ها ببندمش.نمی خواهم برایت از خانه هم برایت بگویم!این یعنی یک پایان.یک من.
اسمش را می گذارم نامه که بتوانی در اتش بسوزانیش