گفتم نهایت بتوانم یک اهنگ بخوانم.
کسی که لای ملحفه در خواب و بیداری مثل سنگی غلت میخورد.دوست داشتن مثل موهای شلخته. خیلی شلخته.من زمانباز هستم.زمزمه هایت به گربهی سیاهی میماند که روی دیوار نشسته و با نگاهی خیره به جان ادم نفوذ میکند. نیازم میشوی. دو کلمه ساده. تن و تن. تضاد برود که برنگردد.حالا فقط ما مانده ایم. میگفت باید جوری لمس کنی که انگار هیچ چیز جلوی دستت را از مدام پایین رفتن نمیگرد. رگ و پی کلید و صدا را میشکافد و به عمقی از احساس فرو میرود. این مشابه کاریست که با من کردی. سرمای نوک انگشتان، صدای آمدن فصلی دیگر است. چمن از افتاب. زمانی نقش بسته بر پشت بام. زمان نداری. زمان تو ماندن است. به صحافی بردمت.صحافی دوست دارم.رنگ هایت را مثل ریشه ی درختی پیر تر از چای یخ کرده، کنار هم گذاشتند.دیدم شازده!در دستان من گذاشتند. تو را.چه در اغوش؟محو می شوم مثل طرواتی که بر سینه ام میگذاری. گمان میکنم زمان داری.زمان تو،ماندن.