.

آخرین مطالب

چون تجربه نشده شاید خوب به نظر رسد.دور است ولی خب نزدیک می شود و در نهایت می بینی که انقدر هم که فکر کرده بودی طعم خاصی ندارد.از شانی می نویسم.شانی نوشیدنی غربی است.امریکا(پپسی) ان را در امارات پایه گذاری کرد و حق فروش در امریکا را هم ندارد.چی بنویسم که نوشته ها رفتند و دیگر برنمیگردند.انتظار خندیدن با صدای بلند را نداشته باش که انقدر به زنان متولد شده ام،نفس می کشم مثل فکر.

۱ نظر ۱۵ ارديبهشت ۰۲ ، ۱۴:۴۴

به هر حال گفتم که نوشته ای برای خودم حداقل کنار گذاشته باشم.برای تو،برای من برای ما.خلاصه که یک غم خفیف به بزرگی نخل همسایه،روی چشم های من،چشم ها!روی چشم های من و ما و تو،خوب خوب می تابد.یک غم خفیف به رنگ چشم های معمولی ما،روی دست من کشیده شده مثل همان ناخنی که روی پوست زخم می اندازد.یک غم خفیف که نه دو سه تا بیشتر از ان روی پاهای من جوانه زده اند،مثل بوسه هایی به انگشت،بوسه های فقید فراموشی.

۱ نظر ۰۷ ارديبهشت ۰۲ ، ۲۰:۵۱

داغون هستم،باور کن،نمی دانم چطور این را خواهی فهمید ولی بگذار این قصه ها را برای یک خرابه ای دیگر بپرورانم.

۱ نظر ۰۵ ارديبهشت ۰۲ ، ۱۵:۵۱

جنس دوم از سیمون دوبوار

۱ نظر ۰۴ ارديبهشت ۰۲ ، ۱۰:۵۴

بازنده تمام عیار ها!خود خود من را می گویم که نفس کشیدنم را ارام می شمارم.سلام! این یک پیام قبل از مرگ نیست.برای این داستان کمی وقت بگذار تا شاید انقدر خواندن تا شد که دیگر سر بلند نکردی از بی عرضه بودن خودت.خب اینجا هستم،پس می نویسم.اماده ی اماده برای درگیری شدید با خود خود تو،اره اشغال کمتر،خود خودت.با خود تو هستم،من؟اصلا نمی فهمم قضیه چی هست و لحظه به لحظه گیج تر می شوم.چرا باید خودت را انقدر درگیر کنی که بی عرضه بودنت را اصل بی برگشت بخوانی.بدون علامت سوال

۱۶ نظر ۲۹ فروردين ۰۲ ، ۱۵:۴۵

ارتباط مسئله ای نیست که بتوان به راحتی از ان سخن گفت،کدام اسانی در سخن؟.شاید برایت جالب باشد،ولی به نظرت این هستی تمامی دارد؟خب این تمامی نداشتن به قول خودت یعنی چی؟چرا یا چگونه؟واژه های نادرست؟.تمام تلاش برای تفاوت و خاص پنداشتن.تمام غریزه ی زمینی.در های بسته از بیرون و چشم های دنباله دار در نهایت ستاره های خیس.

۰ نظر ۱۹ فروردين ۰۲ ، ۰۹:۲۴

اگر می شد نوشت قطعا درختان بنفش بودند و اسمان پر از کلاغ

۲ نظر ۱۴ فروردين ۰۲ ، ۱۰:۵۰

یک داستان واقعی از گم شدن به زمان"

۱ نظر ۲۸ اسفند ۰۱ ، ۲۳:۳۶

این اهنگ را داشته باش،عالیه،اره واقعا زیباست،مثل صبح می ماند،یعنی شب زیبا نیست؟نه دیگه نگرفتی،گفتم مثل صبح می ماند،اصلا شاید منظور شب بود،از یاد رفته بود،راستی تو از کدام دسته هستی،ان ها که دستانشان هم زنده هستند یا نه؟فکر کنم بله،اره،می دانی هر کنار با کنار دیگری متفاوت است؟مثل ادم ها؟بله؟عاشق هم می شوند،می دانستی؟اره شنیده بودم؟کجا؟اخر همیشه به کنار ها سر می زنم.راستی راستی دیوانه بودی یا شدی تر؟حالا می گذاری به دستانت گوش دهم،انقدر بشنوم تا دست به دست گم شویم در اعماق شیار های دستی که خدا هم در ان جا دوست دارد چرتی بزند و بگوید،چه جایی!.

۵ نظر ۱۴ اسفند ۰۱ ، ۱۲:۰۲

حداقل شعر

۲ نظر ۰۸ اسفند ۰۱ ، ۲۲:۰۴