وقتی که از سستی با اهن زنگ زده ی زیر درخت تکیه داده بودم تمام صحبت شده بود اراده معطوف به قدت.وقتی زمان کدر تر می شد رسیدی به معطوف حیات.وقتی اسپیونوزا تمام شد فقط خیره شدیم.خیره شدیم.امتحان ما شیمی بود.پرنده ها را ببین.احساساتی نباش.تنها چیزی که به تو می گویم همین است.احساساتی نشو.همین که شعر می خوانی یعنی هستی.وقتی این حرف ها به من می افتاد خیلی ساده لوحانه هست که فکر کنی با من بود.نه اصلا.او فقط با خودش صحبت می کرد و می خواست شنیده شود.دلم سیگار می خواهد.یعنی باور کن من بیست نخ تا به حال نکشیده ام.نه اینکه سیگاری باشم و بلاب بلاب بلاب.که داد زدم!.خفه شو.خفه شو!من مسیرم را تغییر نمی دهم.تابلو برای تو خوب است.مستقیم می روم.این همه درخت!من که مادرت نیستم.اگر می خواهی برایت کاپتان بیاورم.اما دست رد زد.حالا که هوا هنوز خوب است بیا برویم بستنی بخوریم.می خواهم سمت ان مغازه کوچک بروم که دختری ان را اداره می کرد.راستی هوا کجا نشسته.