اومم.این که داستان نیست من تمامش کنم.
اصلا نمی توانستم راه بروم.پاهایم را بریده بودم.یادم نیست کی.اما نمیتوانستم راه بروم.
خشخش وارونه دارد مرا می بندد.تمام تنم را می شنوم.در یک تاریکی مستقر،منظره خواهم شد.خشخش روی تنم جا باز کرده؟دنبال ان رنگ می گردم.نه.ان رنگ تنهای تکراری نه
شاید نفسم را پرت دادم برود.اخرش که نیست.ادم فقط می خواهد گاله را باز کند و از همه چیز فرار کند.همه فرار.همه ی فرار.دقیقا همین است.هیچ چیز را نمی گیرم.باید خیلی نفشم را پرت دهم تا بالا بیاورم همه خودم را که تمام شود.تمامش کنم این من را.
اما حالا که نفسم را پرت دادم و رفت.حالا که دیگر نفس نمی کشم و چشم هایم باز مانده،باز هم حرف می زنم.باز هم ادم زر می زند و فرار می کند.از خودش از دیوار و در و دم و دستگاه زمین و زمان.من اصلا نمی گیرم.حوصله هم ندارم.گوشی را پرت می دهم.کلمه ها را انقدر سریع انتخاب می کنم که همیشه ندامت بالا بیاورند.نمی گیرم.حوصله هم ندارم که نفسم را ببندم.نفس می کشم.می خوابم.تشویش ادم را تکه تکه مسخ می کند.