یک روز صبح بیدار شدم دیدم کمی از دندانم نیست. بعد خوابیدم. نگاه به اینه که می کنم گس تر از همیشه شدم و پوستم را انگار کنده ام و دوباره چسباندم. صورتم ریز می شود و خورد خورد می برد. خون می شنوم و می کشم رویش. بعد نگاه به اینه می کنم و انگار به زور چشم هایم باز مانده. اتاق پنجره ندارد پنجره شکستم و شدم.