.

آخرین مطالب

۳۷۰ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «روایت» ثبت شده است

یک روز صبح بیدار شدم دیدم کمی از دندانم نیست. بعد خوابیدم. نگاه به اینه که می کنم گس تر از همیشه شدم و پوستم را انگار کنده ام و دوباره چسباندم. صورتم ریز می شود و خورد خورد می برد. خون می شنوم و می کشم رویش. بعد نگاه به اینه می کنم و انگار به زور چشم هایم باز مانده. اتاق پنجره ندارد پنجره شکستم و شدم. 

۰ نظر ۳۰ دی ۰۲ ، ۱۱:۵۶

ولی خیلی خوب است. حال خوب را می گویم. وقتی حال خوب می سازی. خوشحال. زیست با کیفیت. خوشحال. یادم نرفته وقتی مرا می بوسیدی. چقدر خوب بود. پسر چقدر زمان سریع می دود. حالا تو خودت چطوری شازده؟ سیاره ی دیگر رفتن هم داستان خودش را می خواهد. ولی خوب است که حالت خوب است و یا بد خوب و این حرف ها. خوشحالم. می بوسمت. بغلت می کنم و خوشحال می شوم برایت. خوشحال اغوش. خوشحال زیستن. 

۰ نظر ۲۹ دی ۰۲ ، ۲۱:۲۷

یادم نرفته. یک سردی مدام روی سینه، زیر قلب.فشار دادن دندان ها روی هم نزدیک تخت.حالم بیشتر از خودم به هم می خورد. شاید اولین بار. ولی نه. قطعا نه. ولی خوب یادم مانده. با مادرم دعوا کردم. داد زدم. مادرم ناراحت شد. کمی فروریخم، زیادی محو شدم. بعد که چند ساعت گذشت گفتم ببخشید. بغض بی همه چیز ول نمی کرد. اما ان شب رفتیم بیرون. ان شب با یک پسر دوست شدم. بچه همکار مادرم بود. تنها چیزی که پرسیدم : بد ترین کاری که با مامانت کرید چی بوده؟ نه این را نپرسیدم فکر کنم گفتم تاحالا با مامانت دعوا کردی؟ اگر هوا سرد شده پس یخ نبند. اهنگ گوش کن. یکی از این بی کلام های ملایم؟ یعنی چی؟ چقدر راحت دسته بندی می کنی. ببخشید اول را برای خودت باید بکاری. برای بی عرضه بودنت. برای ترس و شکستنت، بازنده. 

۰ نظر ۲۹ دی ۰۲ ، ۲۱:۱۶

از سگ بدم می اید. از این سگ بی حد و مرز. این و ان داد زدن ها. از بی شرفی خودت. حالم ازت به هم می خورد. شدی سطل زباله. روز به روز بیشتر. حالا دیگر جفت سطل می ریزی.مشکلاتت سر کسی دیگر خالی نکن بی شرف. احمق باش و خالی نه سگ بی حد و مرز. بشین و خفه شو بمیر. اگر کسی را نداری زود تر بمیر و اگر کسی را داری زود تر بمیر. ببخشید که داد زدم. ببخشید که بچه خوبی نبودم. حالا باید بخندم با این کلیشه روی نورون ها؟چشم ببند که زود تر بخوابی.نخواب.بکن از اینجا و یک کاری کن. فقط برای خودت. عرضه نداشتی و پس بساز. برای خودت. عوضی گوش کن برای خودت. 

۰ نظر ۲۹ دی ۰۲ ، ۲۱:۰۶

گفت انسجام نداره و به درد نمیخوره.

۱ نظر ۲۸ دی ۰۲ ، ۱۷:۳۴

نشسته بودم که محو شوم.

۰ نظر ۲۶ دی ۰۲ ، ۰۹:۴۱

این سوزش چشم ها را نمی توانم تمام کنم

۲ نظر ۲۵ دی ۰۲ ، ۲۳:۱۵
۰ نظر ۲۴ دی ۰۲ ، ۰۰:۱۴

بین راه بود که به خودم بستم

۱ نظر ۱۹ دی ۰۲ ، ۲۱:۴۰