.

آخرین مطالب

۳۷۰ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «روایت» ثبت شده است

فکر می کنی کافی کلمه ی مناسبی است؟نه.این یک داستان نیست جایی تمام شود یا حداقل به حال خودش رها.این یک ارشیو است.یک ارشیو از زندگی.یک خالی و دو خالی تر.چهار پاسخ کافی بود.برای نام تو همیشه کافی است.برای راه رفتن و دید زدن درختان.برای موزه رفتن.برای موزه رفتن.موزه ها همیشه خلوت هستند.من همیشه به دنبال راهی بودم که پول ندهم و رایگان وارد موزه شوم.عضو انجمن موزه می شدم.با کارکنان دوست می شدم و یا خودم را جای افراد دیگری جای میزدم.موزه؟

۰ نظر ۰۳ فروردين ۰۳ ، ۲۳:۴۳

بعضی وقت ها به خودت می گیری.گاهی هم نه.مثل یک شهر کوچک می مانی که ادم می تواند فراموشش کند.ولی راستش را بخواهی هیچوقت چیزی فراموش نمی شود.فقط از یاد می رود.همین است.همیشه یک چیز هایی بوده و یک چیز هایی هم بیشتر از ان.مثل همین تکرار کردن.مثل راه رفتن و خوابیدن با یک تابش فراگیر.مثل تو؟نه.حرف از انعکاس نمی زنم.حرف از قدم زدن می زنم.حرف از تو.شاید.شاید روزی مرا صدا بزنی.

۰ نظر ۰۳ فروردين ۰۳ ، ۲۳:۴۰

صدایت را که شنیدم یاد خرابه افتادم.بهترین بخش به یاد اوردن همین است.ارتباط.ساخت ارتباطی شاعرانه.یک ارتباط توضیح ناپذیر و شخصی.کنار گذاشته ام.کنار برای خودم.نزدیک به گوشت می شوم و می گویم می‌ترسم.کلا می ترسم.ترسو نیستم.فقط ترس دارم.ترس های کنار رفته و نزدیک.من ملموسم فقط تو بخواه که خودم را جایی بکارم.گلدان برایت کنار می زنم.بیا.بگو.صدایم کن که تمام شوم

۰ نظر ۰۳ فروردين ۰۳ ، ۲۳:۳۸

هوا سرد نیست.اما سرما را یادم نرفته.دوست دارم تعریف کنم.دوست دارم بیشتر بشنوم.از تو.به تو.حالا دور نیستم.نزدیک هم نه.ولی می دانم.می دانم کجا هستم و این برایم کافی بود.مثل یک پنجره ی بسته،یک ادامه.می خواهم به تو بگویم.می خواهم بگویم که نمی توانم.تمام می شود.جایی میان گندم های پشت خانه و یا شای قطار های نرسیدن.جایی نزدیک به پل زنگ زده.نزدیک به مادرم.نزدیک به دست پدرم.نزدیک.تمام می شوم.قبل تر از بغل کردن تو.بعد از شنیدنت.تو.این چه داستانی‌ست که نوشتن را مهار می کند.این چه سوالی می تواند باشد!چه سوالی که علامت های اشتباهی می خواهد

۱ نظر ۰۳ فروردين ۰۳ ، ۲۳:۳۶

این روز ها فکر می کنم که تمام می شوم.اما احمق تر از این حرف ها هستم.فرقی هم ندارد.شاید یکروز همان کاری را کردم که تو نمی دانی.راستی اگر تو این کار را کنی چطور؟فرقش چیست؟تو بگو.تو بگو.تو مرا انتخاب کن و پشت پنجره نگه دار.

۰ نظر ۰۳ فروردين ۰۳ ، ۲۳:۰۰

پدر متاسفم.

۴ نظر ۰۳ فروردين ۰۳ ، ۲۲:۵۸

از خواب بیدار می شوم.بیدارم می کند

۰ نظر ۰۳ فروردين ۰۳ ، ۱۰:۱۹

قوی نبودم.

۱ نظر ۰۲ فروردين ۰۳ ، ۱۳:۰۷

شروع کردم به خراب کردن.

۰ نظر ۰۲ فروردين ۰۳ ، ۱۲:۱۳